Part : 44

803 130 27
                                    

اینم واسه شما گلی ها 😘 زود آپ کردم می‌دونم 😓
...................

: وقتشه !
تهیونگ فریاد زد و با چند تا از بادیگارد هاش وارد ون مشکی شد .

نگاهی به پشتش انداخت .
بسته به همون تعداد مورد نیاز بود .

سرش رو چرخوند که از تو آینه بغل ماشین جانگ کوک رو دید .
میخواست لبخندی بزنه که یادش اومد شیشه های ماشین دودی هستن پس بیخیالش شد .

رانندش گاز گرفت و ماشین از مخفی گاه جانگ کوک بیرون اومد .
نگاهی به اطراف انداخت همه چی ظاهراً آروم بود .
نه خبری از ماشینی که تعقیبشون کنه و نه خبری از مزاحمت های خیابونی بود .

رسیدن به محل قرار که کنار اسکله بود .

اول بادیگارد هاش پیاده شدن که اطراف رو چک کنن و بعد از مطمئنم شدن از ایمن بودن اطراف تهیونگ پیاده شد .

صدای آب کمی آرامش بهش می داد .
نگاهی به غروب آفتاب که توی افق بود انداخت .
چقدر دوست داشت همراه بانیش به این محل میومد تا عکس بگیرن .

همون لحظه صدای ماشین اومد که خبر از رسیدن خریدار هاش می داد .

وقتی سه تا مرد از ماشین پیاده شدن ، به سمتشون چرخید .
بادی وزید و موهاش رو روی صورتش پخش کرد .
لبخندی زد و با اطمینان به جلو قدم برداشت .

: آقایون ! درست به موقع رسیدید .

مرد اول جلو اومد و عینک افتابیش رو از روی صورتش برداشت .
: ممنونم . جنس ها امادست دیگه !؟

: البته
تهیونگ لبخند دیگه ای زد و با سر به بادیگارد هاش اشاره کرد تا بسته ها رو بیارن .
: مثل همیشه عالی و با کیفیت .

بادیگارد ها کیف هارو از تو ماشین اوردن و جلوی پای مرد انداختن .

: رییس ازتون قدر دانی می‌کنه .

: چرا این همه عجله !؟
تهیونگ به تندی گفت و به جلو قدم برداشت .
: اول پولارو برامون بیار .

مرد نیشخندی زد .
برگشت و رو به مرد دومی گفت ...
: بیارشون .

ساک های پر پول با زیپ های باز شده جلوی پای تهیونگ افتادن .
: عالیه .

تهیونگ خم شد و بعد از مطمئن شدن از تقلبی نبودن پول ها دوباره بلند شد .
: میتونی اون مواد کوفتی رو ببرید .

الان دیگه خورشید غروب کرده بود و هوا کمی تاریک شده بود .

: ایست پلیس .... دستاتون رو بذارید روی سرتون .

چند تا پلیس از پشت جعبه های تو اسکله با اسلحه هاشون به سمت جمعشون نشونه گرفته بودن .
حدود بیست های بودن .

تهیونگ لعنتی زیر لب گفت .
بادیگارد ها به سمت پلیس نشونه گرفته بودن و منتظر دستور شلیک بودن .

: شما محاصره شدین !! دستاتون رو ببرید بالا و تسلیم بشید .

یکی از مرد های خریدارشون شروع به تیر اندازی کرد و این یه جرقه واسه انفجار بمب بود .

صدای شلیک گلوله های زیادی فضا رو دربر گرفت و چند تا از بادیگارد های تهیونگ برای حفظ جون اربابشون اونو به پشت ماشین پناه دادن .

تهیونگ نگاهی به اطراف کرد .
هیچ راهی برای فرار نبود .
حتی اون ماسک هم نپوشیده بود .
لعنت به این شانس گهش .

زیر لب فحشی داد و لباش رو لیسید .
اسلحشو رو دراورد و آماده ی شلیک شد .
قرار نبود به همین سادگی ها تسلیم بشه .

پلیس ها به سمت جمع پنج نفره ی تهیونگ نشونه گرفته بودن و نزدیک میشدن .

دو تا از بادیگارد هاش از دو طرف ماشین بلند شدن .
صدای تیر اندازی کنار گوشش شنیده می شد .

صدای دادی اومد .
نگاهی به ماشین خریدارش کرد .
دو تاشون تسلیم شده بودن و اون اصلیه با شونه زخمی در حال ناله کردن بود .

دو تا ماشین پلیس از جلوش وارد اسکله شدن و صدای اژیرشون لحظه ای قطع نمی شد .

نمی‌خواست تسلیم بشه ولی چاره ای نداشت .
نمی خواست جرم قتل و صدمه زدن به پلیس به جرم اصلیش اضافه بشه .

مهمات به اندازه کافی نداشتن تا بتونن سی چهل تا پلیس رو زمین بزنن و فرار کنن .

یاد جانگ کوک افتاد .
بهش قول داده بود برگرده .
ولی حالا گیر افتاده بود .
قلبش مچاله شد .

اون دوتا بادیگاردش که حمله کرده بودن دوباره به پشت ماشین پناه اوردن .
: قربان خیلی زیادن ما نمی‌توانیم مقابله کنیم .

: می‌دونم
تهیونگ به آرومی زمزمه کرد .
خودش هم نمی خواست حقیقت رو قبول کنه ولی چاره ای نبود .

اسلحه رو گوشه ای انداخت .
دستاش رو بالای سرش نگه داشت و از پشت ماشین بیرون اومد .
: متاسفم بانی ، ددی نتونست به قولش عمل کنه .
زیر لب زمزمه کرد و جلوتر اومد .

: ما تسلیمیم !!
فریاد زد و با این کارش بادیگارد هاش رو هم تسلیم کرد .
نه !
چرا همچین غلطی کرد !؟
برای رسیدن به بانیش حاضر بود با یه لشکر دست خالی بجنگه .

نگاهش به تاریکترین گوشه ی اسکله افتاد .
یه سایه ی انسان رو اونجا دید .
اون سایه ی سیاه ماسکش رو پایین کشید و به چشمان تهیونگ پوزخندی زد .

اون خودش بود !!
مین یونگ هه

حالا متوجه تمام این قضایا شد .
هیچکس نمی‌تونست از موقعیت اونا خبردار بشه ولی با این حال توسط پلیس محاصره شده بودن .

زبونش بند اومده بود .
نه
این امکان نداشت !!
باید به جانگ کوک اطلاع می داد .

قرار بود جانگ کوک بجای تهیونگ دستگیر بشه ولی نشد .

چشمانش گشاد شد و دوباره نگاهش رو به افسر های پلیس دوخت .

چرا تسلیم شد !؟
نه نه نه
باید همین الان بره پیش بانیش .
ولی دیگه دیر بود .
بدون اینکه بفهمه دستبند های فلزی دور مچش سفت شده بودن .

: آقا شما به دلیل حمل مواد مخدر بازداشت هستین ...
ادامه ی حرف پلیس رو نشنید .
الان تنها به یه چیز فکر می کرد .

« شوگا در خطره و مین یونگ هه داره تک تکشون رو از سر راهش برمیداره »

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now