Part : 75

660 122 20
                                    

: خفه شو !!! ببریدش . سه روز انفرادی براش خوبه تا از این دردسرا درست نکنه !
................

زمان داخل اون اتاق تنگ تاریک به کندی سپری می شد و این برای کسی که همیشه سرگرمی های زیادی برای انجام دادن داشت ، خیلی سخت بود .

یونگی عادت نداشت که همیشه بشینه و به دیوار های نمدار سلول انفرادی زل بزنه و این براش خیلی کسل کننده بود پس شروع کرد به کشیدن نقش های نامفهوم روی دیوار هر چند که کمکی به سپری شدن زمان نمی کرد .

تقریبا تو حال خودش بود که ضربه ای به در انفرادی باعث شد سه متر از جا بپره و با وحشت نگاه در بکنه .

: پیست یونگی منم !
بعد از شنیدن صدای تهیونگ به سرعت از جاش بلند شد و گوشش رو به در چسبوند .

: ددی ؟!
صدای ریز یونگی رو شنید و خوشحال از اینکه سلول درستی رو گرفته لبخند کوتاهی زد .

: آره یونگی ، ددی اینجاست .

: چجوری اومدی اینجا !؟

تهیونگ نگاهش رو بین دسته ی تی و کبودی روی دستش رد و بدل کرد و جواب داد ...
: چیز خاصی نیست فقط یه دعوای کوچولو برای تنبیه . می خواستم باهات حرف بزنم .

یونگی هومی کشید و پشت در سلول روی زمین نشست .
: چه اتفاقی افتاده !؟

: چیزی نشده کیتن فقط دو روزه اینجایی و هیچ خبری ازت نیست ! نمیگی نگران حالت بشم !؟

: می‌دونم اما چه کاری ازم برمیاد !؟ اون دعوا تقصیر من نبود ! خودت هم شاهد بودی !

: این مهم نیست . تو توی وسایلات یه رمان داشتی !؟

: لعنتی . چرا اینو می پرسی !؟

: آدمای تایشی بعد از رفتن تایشی به انفرادی ، ریختن و وسایلات رو زیر رو کردن . فک کنم یه رمان هم برداشتن .

: نه ... لعنتی .... تهیونگ اون رمان مهمه ! اون رمان راه فرار مائه !

: پس ...

: سریع پسش بگیر ددی !

: لعنت پس مهم بوده ....

: هی زندانی ! داری چیکار می کنی !؟
صدای نگهبانی هر دو پسر رو از جا پروند و تهیونگ با نگرانی به نگهبان نگاه کرد .

: هیچی قربان دارم تی می کشم . الان تموم میشه .
و مشغول تی کشیدن شد .
: باشه یونگی ....اون کتاب رو پس میگیرم .

.
.
.

صدای تقی اومد و در سلول انفرادی باز شد .

: هنوز به تموم شدن زمان انفرادی بودنم مونده . چیکارم دارید !؟
یونگی همون‌طور پشتش به در بود گفت .

: کار خاصی نداریم . فقط امشب باید با ما بیای .
و صدای پوزخند اون شخص اومد .

: چی !؟ چرا !؟
یونگی با تعجب گفت و وقتی برگشت تا به اون شخص نگاه کنه ، دستمالی آغشته به کلروفرم جلوی راه تنفسش قرار گرفت و بعد از سری گیجه ای که به جونش افتاد ، بیهوش تو بغل اون شخص افتاد .

: رئیس از این خوشش میاد !؟ بنظر که خیلی باهوشه .

: هوم مطمئنم نظرش رو جلب می‌کنه . اون چیزی که من داخل سالن غذا خوری دیدم می‌تونه بهتر از اینا نمایش بده . این پسر طرفدارای زیادی رو به خودش جلب می‌کنه و همینطور نظر رئیس رو .
............

قرار بود دیشب آپ کنم اما نتم پوکید 😐
دیگه از صبح تا الان امتحان داشتم بخاطر همین آپ یکم به تاخیر افتاد 😅
متاسفم 😅💜

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now