: خفه شو !!! ببریدش . سه روز انفرادی براش خوبه تا از این دردسرا درست نکنه !
................زمان داخل اون اتاق تنگ تاریک به کندی سپری می شد و این برای کسی که همیشه سرگرمی های زیادی برای انجام دادن داشت ، خیلی سخت بود .
یونگی عادت نداشت که همیشه بشینه و به دیوار های نمدار سلول انفرادی زل بزنه و این براش خیلی کسل کننده بود پس شروع کرد به کشیدن نقش های نامفهوم روی دیوار هر چند که کمکی به سپری شدن زمان نمی کرد .
تقریبا تو حال خودش بود که ضربه ای به در انفرادی باعث شد سه متر از جا بپره و با وحشت نگاه در بکنه .
: پیست یونگی منم !
بعد از شنیدن صدای تهیونگ به سرعت از جاش بلند شد و گوشش رو به در چسبوند .: ددی ؟!
صدای ریز یونگی رو شنید و خوشحال از اینکه سلول درستی رو گرفته لبخند کوتاهی زد .: آره یونگی ، ددی اینجاست .
: چجوری اومدی اینجا !؟
تهیونگ نگاهش رو بین دسته ی تی و کبودی روی دستش رد و بدل کرد و جواب داد ...
: چیز خاصی نیست فقط یه دعوای کوچولو برای تنبیه . می خواستم باهات حرف بزنم .یونگی هومی کشید و پشت در سلول روی زمین نشست .
: چه اتفاقی افتاده !؟: چیزی نشده کیتن فقط دو روزه اینجایی و هیچ خبری ازت نیست ! نمیگی نگران حالت بشم !؟
: میدونم اما چه کاری ازم برمیاد !؟ اون دعوا تقصیر من نبود ! خودت هم شاهد بودی !
: این مهم نیست . تو توی وسایلات یه رمان داشتی !؟
: لعنتی . چرا اینو می پرسی !؟
: آدمای تایشی بعد از رفتن تایشی به انفرادی ، ریختن و وسایلات رو زیر رو کردن . فک کنم یه رمان هم برداشتن .
: نه ... لعنتی .... تهیونگ اون رمان مهمه ! اون رمان راه فرار مائه !
: پس ...
: سریع پسش بگیر ددی !
: لعنت پس مهم بوده ....
: هی زندانی ! داری چیکار می کنی !؟
صدای نگهبانی هر دو پسر رو از جا پروند و تهیونگ با نگرانی به نگهبان نگاه کرد .: هیچی قربان دارم تی می کشم . الان تموم میشه .
و مشغول تی کشیدن شد .
: باشه یونگی ....اون کتاب رو پس میگیرم ..
.
.صدای تقی اومد و در سلول انفرادی باز شد .
: هنوز به تموم شدن زمان انفرادی بودنم مونده . چیکارم دارید !؟
یونگی همونطور پشتش به در بود گفت .: کار خاصی نداریم . فقط امشب باید با ما بیای .
و صدای پوزخند اون شخص اومد .: چی !؟ چرا !؟
یونگی با تعجب گفت و وقتی برگشت تا به اون شخص نگاه کنه ، دستمالی آغشته به کلروفرم جلوی راه تنفسش قرار گرفت و بعد از سری گیجه ای که به جونش افتاد ، بیهوش تو بغل اون شخص افتاد .: رئیس از این خوشش میاد !؟ بنظر که خیلی باهوشه .
: هوم مطمئنم نظرش رو جلب میکنه . اون چیزی که من داخل سالن غذا خوری دیدم میتونه بهتر از اینا نمایش بده . این پسر طرفدارای زیادی رو به خودش جلب میکنه و همینطور نظر رئیس رو .
............قرار بود دیشب آپ کنم اما نتم پوکید 😐
دیگه از صبح تا الان امتحان داشتم بخاطر همین آپ یکم به تاخیر افتاد 😅
متاسفم 😅💜
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...