Part : 21

1.4K 226 73
                                    

هعی بیکاری .... نگاه کنید یه پارت دیگه آپ کردم 😐 از بس حوصلم سر رفته 😑 گفتم شما هم تو خماری نمونید تا فردا . سه پارت تو یه روز !! من دیگه خیلی تند تند آپ میکنم 😶
..................
( شوگا )

چشمام رو باز کردم .
کجا بودم !؟

یه کیسه رو سرم کشیده بودن و دستام از پشت بسته بودن .

: ددی !؟
آروم صداش زدم ولی جوابی نیومد .

جانگ کوک کجاست !؟ نکنه بلایی سرش بیاد !؟ اونا میدونن من رو دزدیدن !؟

: کسی اونجاست !؟
هیچ صدایی نیومد .

صدای قیژ باز شدن در اومد .

: پس تو همون شوگایی هستی که همه از قدرتش تعریف می کنن ...
مردی که جلوم نشسته بود گفت و پارچه رو از روی صورتم برداشت .
: خیلی هم خوشگلی ! اون جانگ کوک نمیدونه این کوچولوی شجاعش اینجا نشسته و داره از ترس میلرزه !؟ موندم چه واکنشی نشون میده ! اگه زنده باشه .

تمام مدت سرم پایین بود ولی با جمله ی آخر سرم رو بالا آوردم .
: یعنی چی زنده مونده !؟

مرد پوزخندی زد .
: می فهمی کوچولوی خوشگل .

دستش رو روی صورتم گذاشت .
: بهم دست نزن !

و سرم رو سمت مخالف چرخوندم .

داخل یه انبار بودم ، بدون پنجره یا لامپ و پر از کثافت .

: اوه ، چه کوچولوی زبون درازی ! .....بیا بریم پیش رئیس تا ادبت کنه !

پارچه رو روی سرم کشید و بلندم کرد .

.......................
( جانگ کوک )

: جانگ کوک !؟ ...کوکی !؟ تروخدا منو نگاه کن .
صدای التماس یه نفر میشنیدم .

چشمام رو باز کردم . رو تخت بودم و داشتن منو جایی میبردن .

لامپ های روی سقف نور زیادی داشتن . یکی یکی میرفتن میومدن .

وسط نور اون لامپ ها چهره ی تهیونگ رو می دیدم ولی تار بود .

: تهیونگ .
با صدایی که از ته چاه میومد صداش زدم .

: بانی !؟ .... نگران نباش داری میری اتاق عمل ......چرا این بلا رو سر خودت اوردی !؟
تهیونگ با صدای بغض دارش گفت .

: تهیونگ ..... شوگا .

: آقا شما نمیتونید وارد اتاق عمل بشین .

تهیونگ سریع رو به من کرد و گفت ...
: بانی قوی باش ! تروخدا زنده بیا بیرون . ددی منتظرته !

رفتم زیر نور وحشتناک اتاق عمل و دیگه چیزی نفهمیدم .

................
( جانگ هوسوک )

امروز بعد از مدت ها میتونم نقشم رو عملی کنم .

نگاهی به عکس تو دستش انداخت .
: امروز ، شروع گرفتن انتقام از توئه ، شوگا !

: هوسوک ، می خوای چیکار کنی !؟

: می فهمی دوست قدیمی من .
پوزخندی زدم و وسایلم رو چک کردم تا چیزی جا نداشته باشم .

: اگه پلیس نبودم مرده بودی ، شوگا . پس از راه دیگه ای وارد عمل میشم .

.................

: ارباب اوردیمش .
شوگا رو هل دادن و دو زانو روی زمین افتاد.

: خوبه

اربابش لبخندی از روی رضایت زد .

: ارباب ، با بقیه برده ها چیکار کنیم !؟

نگاهی به بقیه برده ها کرد .

: دختر ها رو بفروشین و این سه تا پسر .

به سمت برده هاش قدم برداشت و جلوی اولی وایساد .

: اسمت چیه !؟

: جی هوپ هستم ، ارباب .

: این بنظر خوب میاد ، ببرینش تو عمارت کار کنه . اون دو تا رو هم اموزششون بدین تا لااقل بتونن دو تا مشت بزنن . و اما ایشون ....

به سمت شوگا که همچنان زانو زده بود رفت که نفس های شوگا تند شد .

: اسمت شوگا بود دیگه !؟ ...... ببینم ، اون ددی کیوتت یادت نداده بدون اجازه وارد حریم شخصی دیگران نشی !؟

جلوی صورتش نشست و پارچه رو برداشت .

: ببینم پسر به اون کیوتی چه جور بیبی .....

چونه شوگا رو گرفت و سرش رو بالا آورد .
جیمین یه لحظه ساکت شد . این چهره ..... امکان نداره .

: تو........ یونگی !؟ .... ولی تو مرده بودی !!

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now