هعی بیکاری .... نگاه کنید یه پارت دیگه آپ کردم 😐 از بس حوصلم سر رفته 😑 گفتم شما هم تو خماری نمونید تا فردا . سه پارت تو یه روز !! من دیگه خیلی تند تند آپ میکنم 😶
..................
( شوگا )چشمام رو باز کردم .
کجا بودم !؟یه کیسه رو سرم کشیده بودن و دستام از پشت بسته بودن .
: ددی !؟
آروم صداش زدم ولی جوابی نیومد .جانگ کوک کجاست !؟ نکنه بلایی سرش بیاد !؟ اونا میدونن من رو دزدیدن !؟
: کسی اونجاست !؟
هیچ صدایی نیومد .صدای قیژ باز شدن در اومد .
: پس تو همون شوگایی هستی که همه از قدرتش تعریف می کنن ...
مردی که جلوم نشسته بود گفت و پارچه رو از روی صورتم برداشت .
: خیلی هم خوشگلی ! اون جانگ کوک نمیدونه این کوچولوی شجاعش اینجا نشسته و داره از ترس میلرزه !؟ موندم چه واکنشی نشون میده ! اگه زنده باشه .تمام مدت سرم پایین بود ولی با جمله ی آخر سرم رو بالا آوردم .
: یعنی چی زنده مونده !؟مرد پوزخندی زد .
: می فهمی کوچولوی خوشگل .دستش رو روی صورتم گذاشت .
: بهم دست نزن !و سرم رو سمت مخالف چرخوندم .
داخل یه انبار بودم ، بدون پنجره یا لامپ و پر از کثافت .
: اوه ، چه کوچولوی زبون درازی ! .....بیا بریم پیش رئیس تا ادبت کنه !
پارچه رو روی سرم کشید و بلندم کرد .
.......................
( جانگ کوک ): جانگ کوک !؟ ...کوکی !؟ تروخدا منو نگاه کن .
صدای التماس یه نفر میشنیدم .چشمام رو باز کردم . رو تخت بودم و داشتن منو جایی میبردن .
لامپ های روی سقف نور زیادی داشتن . یکی یکی میرفتن میومدن .
وسط نور اون لامپ ها چهره ی تهیونگ رو می دیدم ولی تار بود .
: تهیونگ .
با صدایی که از ته چاه میومد صداش زدم .: بانی !؟ .... نگران نباش داری میری اتاق عمل ......چرا این بلا رو سر خودت اوردی !؟
تهیونگ با صدای بغض دارش گفت .: تهیونگ ..... شوگا .
: آقا شما نمیتونید وارد اتاق عمل بشین .
تهیونگ سریع رو به من کرد و گفت ...
: بانی قوی باش ! تروخدا زنده بیا بیرون . ددی منتظرته !رفتم زیر نور وحشتناک اتاق عمل و دیگه چیزی نفهمیدم .
................
( جانگ هوسوک )امروز بعد از مدت ها میتونم نقشم رو عملی کنم .
نگاهی به عکس تو دستش انداخت .
: امروز ، شروع گرفتن انتقام از توئه ، شوگا !: هوسوک ، می خوای چیکار کنی !؟
: می فهمی دوست قدیمی من .
پوزخندی زدم و وسایلم رو چک کردم تا چیزی جا نداشته باشم .: اگه پلیس نبودم مرده بودی ، شوگا . پس از راه دیگه ای وارد عمل میشم .
.................
: ارباب اوردیمش .
شوگا رو هل دادن و دو زانو روی زمین افتاد.: خوبه
اربابش لبخندی از روی رضایت زد .
: ارباب ، با بقیه برده ها چیکار کنیم !؟
نگاهی به بقیه برده ها کرد .
: دختر ها رو بفروشین و این سه تا پسر .
به سمت برده هاش قدم برداشت و جلوی اولی وایساد .
: اسمت چیه !؟
: جی هوپ هستم ، ارباب .
: این بنظر خوب میاد ، ببرینش تو عمارت کار کنه . اون دو تا رو هم اموزششون بدین تا لااقل بتونن دو تا مشت بزنن . و اما ایشون ....
به سمت شوگا که همچنان زانو زده بود رفت که نفس های شوگا تند شد .
: اسمت شوگا بود دیگه !؟ ...... ببینم ، اون ددی کیوتت یادت نداده بدون اجازه وارد حریم شخصی دیگران نشی !؟
جلوی صورتش نشست و پارچه رو برداشت .
: ببینم پسر به اون کیوتی چه جور بیبی .....
چونه شوگا رو گرفت و سرش رو بالا آورد .
جیمین یه لحظه ساکت شد . این چهره ..... امکان نداره .: تو........ یونگی !؟ .... ولی تو مرده بودی !!
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...