Part : 68

671 111 47
                                    

: مین یونگی ..... شما بدلیل قتل بیست و یک شهروند ، رفتار های خشونت آمیز و تجاوز به حداقل پانزده ملک شخصی به حبس ابد در زندان سمانگ محکوم شدید ...... ختم دادگاه .
...........

تنها توی سکوت نشسته بود و نمی دونست در زندان چی انتظارش رو می‌کشه
مشکل اصلی این بود که حتی از نقشه ی ساختمان زندان خبر نداشت
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه . نباید عصبی میشد .
تقریبا تا دو ، سه ساعت دیگه به زندان منتقل میشد و زمانش از اونجا شروع میشد .

صدای قفل در بازداشتگاه اومد و در به آرومی باز شد .
: فک میکردم تقریبا سه ساعت تا انتقال مونده .
یونگی به خونسردی گفت و چشماش رو بست .

ولی وقتی جوابی نشنید ، سرش رو بالا آورد و به شخص دم در نگاه کرد .
یه مرد که کلاه کپ با ماسک مشکی پوشیده بود .
سرش پایین بود و صورتش معلوم نبود .

: تو کی هستی !؟
یونگی با شک پرسید و به سمت غریبه رفت .

غریبه جوابی نداد .
در رو بست
و اونو با کلیدش قفل کرد

: جوابم رو بده ! تو کی هس....
بقیه ی جمله ی یونگی با حمله غریبه بهش نصفه موند .

غریبه مشکی پوش ، اون رو به دیوار چسبوندش و دستش رو جلوی دهنش گذاشت .

صدای ناواضح تلاش یونگی برای نجات خودش تو فضا پیچید و با گرفتن بازوی غریبه ، جاش رو با همدیگه عوض کرد .

: آروم باش یونگی .
صدای غریبه در حالیکه دستاش رو سپر صورتش کرده بود ، اومد .

: تو !؟

: منم یونگی . منم .
غریبه گفت و ماسکش رو پایین کشید .

مشتش با دیدن صورت غریبه پایین اومد و صدای ضعیف یونگی به گوش رسید .
: موچی !؟

جیمین با چشم های گشاد به حرکت بعدی یونگی زل زده بود ولی همون لحظه که فکر می کرد یونگی آروم شده با سیلی که تو گوشش خورد ، صورتش به سمت چپ مایل شد .

: تو یه عوضی هستی ! می‌دونی چه حسی داشت که تو بغلم مردی !؟ می‌دونی چقدر دردناک بود که بخاطر من زجر کشیدی !؟ بعد اونوقت تو گم میشی و به مدت یه هفته پیدات نیست !

بغض یونگی ترکید و محکم جیمین رو تو بغل خودش کشید .

: دلم برات تنگ شده بود . خیلی دوست دارم موچی .

جیمین با شوک دستش رو دور یونگی انداخت و اونو به سینه ی خودش چسبوند .

: منم دوست دارم شکلات .

( فلش بک )

با سر گیجه چشماش رو باز کرد
چیزی به بدنش تزریق شده بود که انگار بهش انرژی میداد
انگار روحش رو برگردونده بودن .

صدای فریاد یونگی و مرگ یونگ هه از جلوی چشماش کنار نمی رفتن .
صدای پلیس
و تلاش های یونگی برای زنده نگه داشتنش
و بعد ...
تاریکی مطلق

ولی حالا اینجا بود تو ماشین آمبولانس در راه بیمارستان .
دو پزشک کنارش نشسته بودن و  علائم حیاتیش رو چک میکردن .

یه لحظه صدای بازداشت شدن یونگی در گوشش پیچید .

: مین یونگی شما بدلیل قتل مین یونگ هه و تهدید پلیس به مرگ ، بازداشت هستید ...

برای یک ثانیه هم صورت یونگی از جلوی چشماش کنار نمی رفت .
سرم رو از تو دستش بیرون کشید و سعی کرد تا بلند بشه .

از دردی که تو بدنش پیچید ناله ای کرد و لبش رو گاز گرفت .

: هی آقا چیکار می کنید !؟

توجهش به پزشک ها جلب شد و با مشتی که به یکیشون زد ، تقریبا بیهوشش کرد .

نگاهش رو به سمت پزشک دیگر چرخوند و با گرفتن سرش ، اونو محکم به دیواره ی ماشین کوبید .

ماشین با صدای بلندی ترمز کرد و با صدای باز بسته شدن در فهمید که راننده از ماشین خارج شده .

در عقب ماشین آمبولانس باز شد
ولی جیمین مهلتی به راننده نداد و بهش حمله کرد .

با کپسول اکسیژن تو سر راننده کوبید . درحدی که فقط بیهوش بشه .

و با بالا تنه ی برهنه دنبال پناهگاه راه افتاد .

( پایان فلش بک )

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now