: مین یونگی ..... شما بدلیل قتل بیست و یک شهروند ، رفتار های خشونت آمیز و تجاوز به حداقل پانزده ملک شخصی به حبس ابد در زندان سمانگ محکوم شدید ...... ختم دادگاه .
...........تنها توی سکوت نشسته بود و نمی دونست در زندان چی انتظارش رو میکشه
مشکل اصلی این بود که حتی از نقشه ی ساختمان زندان خبر نداشت
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه . نباید عصبی میشد .
تقریبا تا دو ، سه ساعت دیگه به زندان منتقل میشد و زمانش از اونجا شروع میشد .صدای قفل در بازداشتگاه اومد و در به آرومی باز شد .
: فک میکردم تقریبا سه ساعت تا انتقال مونده .
یونگی به خونسردی گفت و چشماش رو بست .ولی وقتی جوابی نشنید ، سرش رو بالا آورد و به شخص دم در نگاه کرد .
یه مرد که کلاه کپ با ماسک مشکی پوشیده بود .
سرش پایین بود و صورتش معلوم نبود .: تو کی هستی !؟
یونگی با شک پرسید و به سمت غریبه رفت .غریبه جوابی نداد .
در رو بست
و اونو با کلیدش قفل کرد: جوابم رو بده ! تو کی هس....
بقیه ی جمله ی یونگی با حمله غریبه بهش نصفه موند .غریبه مشکی پوش ، اون رو به دیوار چسبوندش و دستش رو جلوی دهنش گذاشت .
صدای ناواضح تلاش یونگی برای نجات خودش تو فضا پیچید و با گرفتن بازوی غریبه ، جاش رو با همدیگه عوض کرد .
: آروم باش یونگی .
صدای غریبه در حالیکه دستاش رو سپر صورتش کرده بود ، اومد .: تو !؟
: منم یونگی . منم .
غریبه گفت و ماسکش رو پایین کشید .مشتش با دیدن صورت غریبه پایین اومد و صدای ضعیف یونگی به گوش رسید .
: موچی !؟جیمین با چشم های گشاد به حرکت بعدی یونگی زل زده بود ولی همون لحظه که فکر می کرد یونگی آروم شده با سیلی که تو گوشش خورد ، صورتش به سمت چپ مایل شد .
: تو یه عوضی هستی ! میدونی چه حسی داشت که تو بغلم مردی !؟ میدونی چقدر دردناک بود که بخاطر من زجر کشیدی !؟ بعد اونوقت تو گم میشی و به مدت یه هفته پیدات نیست !
بغض یونگی ترکید و محکم جیمین رو تو بغل خودش کشید .
: دلم برات تنگ شده بود . خیلی دوست دارم موچی .
جیمین با شوک دستش رو دور یونگی انداخت و اونو به سینه ی خودش چسبوند .
: منم دوست دارم شکلات .
( فلش بک )
با سر گیجه چشماش رو باز کرد
چیزی به بدنش تزریق شده بود که انگار بهش انرژی میداد
انگار روحش رو برگردونده بودن .صدای فریاد یونگی و مرگ یونگ هه از جلوی چشماش کنار نمی رفتن .
صدای پلیس
و تلاش های یونگی برای زنده نگه داشتنش
و بعد ...
تاریکی مطلقولی حالا اینجا بود تو ماشین آمبولانس در راه بیمارستان .
دو پزشک کنارش نشسته بودن و علائم حیاتیش رو چک میکردن .یه لحظه صدای بازداشت شدن یونگی در گوشش پیچید .
: مین یونگی شما بدلیل قتل مین یونگ هه و تهدید پلیس به مرگ ، بازداشت هستید ...
برای یک ثانیه هم صورت یونگی از جلوی چشماش کنار نمی رفت .
سرم رو از تو دستش بیرون کشید و سعی کرد تا بلند بشه .از دردی که تو بدنش پیچید ناله ای کرد و لبش رو گاز گرفت .
: هی آقا چیکار می کنید !؟
توجهش به پزشک ها جلب شد و با مشتی که به یکیشون زد ، تقریبا بیهوشش کرد .
نگاهش رو به سمت پزشک دیگر چرخوند و با گرفتن سرش ، اونو محکم به دیواره ی ماشین کوبید .
ماشین با صدای بلندی ترمز کرد و با صدای باز بسته شدن در فهمید که راننده از ماشین خارج شده .
در عقب ماشین آمبولانس باز شد
ولی جیمین مهلتی به راننده نداد و بهش حمله کرد .با کپسول اکسیژن تو سر راننده کوبید . درحدی که فقط بیهوش بشه .
و با بالا تنه ی برهنه دنبال پناهگاه راه افتاد .
( پایان فلش بک )
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...