Part : 28

1.3K 197 52
                                    


.......................

: نگران نباشید اقای کیم ، ایشون بخاطر اینکه بلافاصله بعد از سرم وایسادن ، فشارشون افتاد .

: مرسی آقای دکتر .
دکتر سری تکان داد و از اتاق خارج شد .

: اخخخ

: جانگ کوک ! .... بیدار شدی !؟ ..... چرا اینکار رو با من می کنی !؟ فک کردم چیزیت شده .

: شوگا .....
با بی حالی نالید و به تهیونگ زل زد .

تهیونگ چند لحظه به چشماش نگاه کرد .
: فقط هر اتفاقی افتاد ، خواهش می کنم آروم باش ، باشه !؟

جانگ کوک ترسیده نگاش کرد و قبول کرد .

: یونگی .... بیا تو .

: یونگی !؟

تهیونگ ابرو هاش رو بالا انداخت و نگاه عاقل اندر سهیفانه ای بهش کرد .

صدای در زدن اومد و بعد قامت یونگی جلوی در ظاهر شد .

: کیتن !؟
جانگ کوک با بغض گفت .

: ددی ...
شوگا با لبخند خجلی گفت و سرش رو پایین انداخت .

: دلت برام تنگ نشده نه !؟

بلافاصله شوگا سرش رو بالا آورد .
: نه ددی ...من ....

: چی شده کیتن !؟

: من ..... من حافظم برگشت .
و دوباره سرش رو پایین انداخت .

سکوت مرگباری تو اتاق حاکم شد . شوگا نیم نگاهی به جانگ کوک انداخت .

از صورتش هیچ حالتی رو نمی شد تشخیص داد .

بالاخره صدای جانگ کوک سکوت رو شکست .

: پس اسمت یونگیه !

: آره ... اسمم مین یونگیه !

: اسم قشنگیه .

شوگا با ناباوری نگاش کرد .
: مرسی ددی

: پس می خوای ولم کنی !؟

: نه راستش من دوست دارم فقط ...

: اول داستان زندگیت رو براش تعریف کن یونگی !
تهیونگ وسط حرف یونگی پرید .
: بذار بشنوه تا باهاش کنار بیاد .

: خیلی خب ، باشه .
یونگی رو صندلی نشست و شروع کرد به تعریف کردن .

جانگ کوک از اولش یه اخم داشت و با رسیدن به بخش جیمین ابرو هاش بالا پریدن .

: جیمین !؟ پارک جیمین !؟

: آره ددی .

: خب بقیش .

: من طی یه اتفاقی فهمیدم مازوخیسم دارم و با از دست دادن حافظم مازوخیسمم هم فراموش کردم .
و وقتی حافظم برگشت مازوخیسمم هم برگشت .

: چی !؟ الان ...

: الان تحت درمانم . به لطف جیمین . و یه چیز مهم دیگه که باید بدونی .........جیمین عاشقمه .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now