نه نه این خیانت نبود
نه نمی خواست باور کنه !
یونگی از این درد لذت برده بود
این یعنی خیانت به موچیش !
.......آروم چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که حس کرد ، بوی تند الکل بود
بعد از اون سردرد عجیبی که به جونش افتاده بودبعد از اینکه دیدش واضح شد سرش رو چرخوند و محیط اطرافش رو نگاه کرد
داخل درمانگاه زندان بود
یعنی وضعش اونقدر وخیم نبوده که بخوان به بیمارستان منتقلش کنن .هر چند میدونست ترجیح میدن یه زندانی بمیره تا اون رو از این خراب شده بیرون ببرن .
سرم توی دستاش بود و برای جلوگیری از عفونت کردن زخماش ، روی بدنش کلی پانسمان بسته بودن .
آروم از روی تخت بلند شد و آرنجش رو حائل بدنش کرد .
همون لحظه پرستاری با دیدن به هوش اومدن یونگی ، با سرعت به سمتش رفت و دوباره روی تخت خوابوندش: آقا شما نباید بلند بشید !
زن به آرومی گفت
یونگی میخواست با پس زدن دست پرستار بگه حالش خوبه و تازه متوجه زنجیر های دور مچ دستش شد
پس به آرومی هومی گفت و پرستار با گذاشتن پنبه ی الکلی روی صورتش ، خراش های روی صورتش رو ضد عفونی می کرد .: میتونم یه سوال بپرسم !؟
یونگی به آرومی زمزمه کرد: اوه اره
پرستار با تردید گفت: چند وقته اینجام !؟
: حدود دو سه روز
: چی !؟ فک کردم دیشب اومدم .
: نه تقریبا سه روزه که اینجایی . اون پسره هرروز میومد بهت سر میزد .
: کی !؟
یونگی مشتاق پرسید و با شنیدن اسم کیم تهیونگ لبخند کوچک و شیرینی زد: اون خانوادمه
تو دلش گفت و همچنان به لبخند زدن ادامه داد: فکر کنم امروز هم اومده تا ببینتت .
: واقعا !؟
تو صدای یونگی شور اشتیاق موج میزد: آره الان بهش میگم بیاد تو . نمیدونم چرا نگهبان ها اجازه نمی دادن بیاد ولی من باهاشون صحبت کردم و الان میتونی ببینیش .
پرستار با لبخند گفت و بعد از برداشتن پنبه های الکل اونجا رو ترک کرد .بعد از پرستار تهیونگ به آروم وارد اتاق شد ولی برعکس یونگی مشتاق دیدنش نبود
سرش پایین بود حتی نیم نگاهی به یونگی نمی انداخت .: ددی !؟
یونگی سوالی پرسید و تهیونگ روی صندلی کنارش نشست
حتی اونموقع هم نگاه یونگی نکردتمام اشتیاق یونگی خوابید و جاش رو به نگرانی داد
: چی شده تهیونگ !؟
و اولین بار که بجای ددی ، تهیونگ خطاب شد
یونگی گفت چون فکر میکرد خودش کار بدی انجام داده ولی نفهمید با این تصمیمش چقدر تهیونگ رو ناامید تر کرد: میدونم . اشکال نداره یونگی . میتونی ددی صدام نزنی . من چجور ددی برات بودم که حتی نتونستم ازت مراقبت کنم !؟ من لیاقت تورو ندارم
تمام حرفایی که تو دل تهیونگ بود اما حیف که به زبونش نیاورد .
پس گفت ...
: سلام یونگی: چی شده !؟
: هیچی فقط عاممم من با جانگ کوک حرف زدم . دو روز دیگه از اینجا میریم
تهیونگ گفت در حالی که حتی یه نگاه کوچیک هم به یونگی ننداخت
و تو دلش اضاف کرد ...
هر چه زودتر از این کثافت خونه بیرونت میارم .: دو روز !؟ فک کردم برنامه داشتیم که هفته ی دیگه بعد مسابقه ی من بریم
: نمی خوام به اون قبرستون بری یونگی !
تن صدای تهیونگ بلند بود و این یونگی رو شوکه کرد: ولی...من مطمئن نیستم...
: چه باشی چه نباشی دوروز دیگه ساعت نه نیم شب یه ماشین اون بیرون منتظرمون هست تا بریم وگرنه دیرتر از نه نیم میره اونم بدون ما .
تهیونگ سریع گفت و بلند شد
: نمی خوام دیگه آسیبی ببینی یونگی
به آرومی گفت و مردمک های ارزان چشمش رو به چشم های نگران یونگی داد: دوست دارم شوگا .
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...