Part : 87

613 109 31
                                    

نه نه این خیانت نبود
نه نمی خواست باور کنه !
یونگی از این درد لذت برده بود
این یعنی خیانت به موچیش !
.......

آروم چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که حس کرد ، بوی تند الکل بود
بعد از اون سردرد عجیبی که به جونش افتاده بود

بعد از اینکه دیدش واضح شد سرش رو چرخوند و محیط اطرافش رو نگاه کرد
داخل درمانگاه زندان بود
یعنی وضعش اونقدر وخیم نبوده که بخوان به بیمارستان منتقلش کنن .

هر چند میدونست ترجیح میدن یه زندانی بمیره تا اون رو از این خراب شده بیرون ببرن .
سرم توی دستاش بود و برای جلوگیری از عفونت کردن زخماش ، روی بدنش کلی پانسمان بسته بودن .
آروم از روی تخت بلند شد و آرنجش رو حائل بدنش کرد .
همون لحظه پرستاری با دیدن به هوش اومدن یونگی ، با سرعت به سمتش رفت و دوباره روی تخت خوابوندش

: آقا شما نباید بلند بشید !
زن به آرومی گفت
یونگی میخواست با پس زدن دست پرستار بگه حالش خوبه و تازه متوجه زنجیر های دور مچ دستش شد
پس به آرومی هومی گفت و پرستار با گذاشتن پنبه ی الکلی روی صورتش ، خراش های روی صورتش رو ضد عفونی می کرد .

: میتونم یه سوال بپرسم !؟
یونگی به آرومی زمزمه کرد

: اوه اره
پرستار با تردید گفت

: چند وقته اینجام !؟

: حدود دو سه روز

: چی !؟ فک کردم دیشب اومدم .

: نه تقریبا سه روزه که اینجایی . اون پسره هرروز میومد بهت سر میزد .

: کی !؟
یونگی مشتاق پرسید و با شنیدن اسم کیم تهیونگ لبخند کوچک و شیرینی زد

: اون خانوادمه
تو دلش گفت و همچنان به لبخند زدن ادامه داد

: فکر کنم امروز هم اومده تا ببینتت .

: واقعا !؟
تو صدای یونگی شور اشتیاق موج میزد

: آره الان بهش میگم بیاد تو . نمی‌دونم چرا نگهبان ها اجازه نمی دادن بیاد ولی من باهاشون صحبت کردم و الان میتونی ببینیش .
پرستار با لبخند گفت و بعد از برداشتن پنبه های الکل اونجا رو ترک کرد .

بعد از پرستار تهیونگ به آروم وارد اتاق شد ولی برعکس یونگی مشتاق دیدنش نبود
سرش پایین بود حتی نیم نگاهی به یونگی نمی انداخت .

: ددی !؟
یونگی سوالی پرسید و تهیونگ روی صندلی کنارش نشست
حتی اونموقع هم نگاه یونگی نکرد

تمام اشتیاق یونگی خوابید و جاش رو به نگرانی داد
: چی شده تهیونگ !؟
و اولین بار که بجای ددی ، تهیونگ خطاب شد
یونگی گفت چون فکر میکرد خودش کار بدی انجام داده ولی نفهمید با این تصمیمش چقدر تهیونگ رو ناامید تر کرد

: می‌دونم . اشکال نداره یونگی . میتونی ددی صدام نزنی . من چجور ددی برات بودم که حتی نتونستم ازت مراقبت کنم !؟ من لیاقت تورو ندارم
تمام حرفایی که تو دل تهیونگ بود اما حیف که به زبونش نیاورد .
پس گفت ...
: سلام یونگی

: چی شده !؟

: هیچی فقط عاممم من با جانگ کوک حرف زدم . دو روز دیگه از اینجا میریم
تهیونگ گفت در حالی که حتی یه نگاه کوچیک هم به یونگی ننداخت
و تو دلش اضاف کرد ...
هر چه زودتر از این کثافت خونه بیرونت میارم .

: دو روز !؟ فک کردم برنامه داشتیم که هفته ی دیگه بعد مسابقه ی من بریم

: نمی خوام به اون قبرستون بری یونگی !
تن صدای تهیونگ بلند بود و این یونگی رو شوکه کرد

: ولی...من مطمئن نیستم...

: چه باشی چه نباشی دوروز دیگه ساعت نه نیم شب یه ماشین اون بیرون منتظرمون هست تا بریم وگرنه دیرتر از نه نیم میره اونم بدون ما .
تهیونگ سریع گفت و بلند شد
: نمی خوام دیگه آسیبی ببینی یونگی
به آرومی گفت و مردمک های ارزان چشمش رو به چشم های نگران یونگی داد

: دوست دارم شوگا .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now