...................
( پارک جیمین )چند بار پلک زد . این امکان نداره !
: اینو میارید به اتاقم .عصبی داد زد و به شوگا اشاره کرد بعد از اتاق بیرون رفت .
چشماش رو بست .
گذاشت بغض سه ساله اش بشکنه .
درست وقتی که فکر می کرد دردش تموم شده ، با برگشتن یونگی همه اون درد ها براش تازه شد .دو زانو روی زمین نشست .
دستش رو روی قفسه سینش گذاشت . چرا درد می کنه !؟ اون برای سه سال متوالی فکر میکرد قلب نداره . درست بعد از اینکه یونگی جلوی چشماش نابود شد ، قلب اونم باهاش نابود شد .حالا با برگشتن یونگی دوباره احساس می کنه قلبش تپش داره . اون ماهیچه کوچولو توی سینش دوباره داره تکون میخوره .
: چرا برگشتی یونگی !؟ ....... تو باید میمردی !
صدای در زدن اومد .
سر وضعش رو مرتب کرد .: ارباب .
: اون بچه کجاست !؟
: به جیهوپ سپردیم بیارتش .
: خوبه .....برو بیرون .
............................
( تهیونگ )سه ساعته که عمل جانگ کوک تموم شده .
دیگه باند براش مهم نبود .
اون فقط بانی کوچولوی خودش رو می خواست .با بیرون اومدن پزشک از اتاق سریع خودش رو بهش رسوند .
: عامممم .... آقای کیم تهیونگ !؟
: بله خودمم .
: متاسفم .
: چ... چی !؟
: بیمارتون ....
: چی آقای دکتر !؟
: بیمارتون بر اثر ضربه ای که به سرش وارد شده ، به کما رفتن .
: این یعنی چی !؟ حالا چه بلایی سرش میاد !؟
: طبق قرار داد بیمارستان ازشون تا سه ماه مراقبت می کنه . ولی اگه از کما در نیومدن ، ما دیگه چاره ای نداریم جز دستگاه رو بکشیم تا ایشون راحت ...
: نهههه ! باشه باشه ، فهمیدم آقا .
: ما واقعا متأسفیم .
: میتونم ببینمش !؟
: البته .
با سرعت وارد اتاق شدم .
چرا !؟
چرا این همه دستگاه به بانی کوچولوی من وصل کردین !؟
اون شاید ظاهرش قوی باشه ، ولی هنوزم یه خرگوش کوچولوئه !رفتم نزدیکش .
بانی کوچولوی من چرا این همه زخم رو صورتشه !؟
اون هیچوقت قبول نمی کنه که ضعیفه !صدای بوغ دستگاه ...
اون دستگاه داره ضربان قلب بانی منو نشون میده !؟خم شدم و بوسه ای از روی پیراهنش رو سینش گذاشتم .
من به اون دستگاه اعتقادی ندارم .
سرم رو روی سینش گذاشتم .صدای تپش قلب کوچولوش رو میشنیدم . هنوزم بخاطر من میزنه .
اون میدونه ددی منتظرشه ! فقط باید بیدار شه !
هر چقدر هم که طولش بده ، حتی پنجاه سال ، من منتظرشم !صدای بوغ دستگاه قطع شد و صدای جیغ بدی می داد .
: بانییی ! ..... پرستار .
داد زدم .نه .... نه ... اون میدونه من اینجام . اون نباید الان بره . من هنوز اینجام بانی . تو قول داده بودی !
: آقا لطفا برین کنار .
پرستار ها و دکتر توی اتاق ریختن .
: ایست قلبی ! ..... دستگاه شوک رو ۳۶۰ ژول شارژ کنید !
نه نه نه ..... بانی من نه !
پیراهن بانیم رو در آوردن .: آماده ...... حالا .
صدای شارژ شدن دستگاه و شوکی که به بانیم میدادن اما همچنان صدای جیغ اون دستگاه .
: دوباره ! اماده ..... حالا .
دوباره صدای جیغ اون دستگاه .: نه پسر جون تو نباید بری !! یه بار دیگه ....... آماده ......حالا .
و دوباره بالا اومدن سینه ی بانیم ولی ایندفعه صدای جیغ دستگاه قطع شد و به جاش صدای بوغ بوغ معمولی اومد .: برگشت ...... چرا این آقا هنوز تو اتاقه !؟
و به من اشاره کرد .اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم . هنوز تو شوک اتفاقی که داشت می افتاد بودم . بانی من داشت جلو چشمام میمرد !؟
..........
گلی ها ! 😐
من یه سوتی دادم این پارت 🙄
تو بخش جیمین یه تغییرات کوچیک انجام شد . متاسفم 😥 دیگه تکرار نمیشه 😭😭
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...