Part : 24

1.5K 221 76
                                    

( فحش نویسنده ندهید ، حوصلش سر رفته بود آپ کرد )

تو کی هستی جیمین !؟
..................

جیمین کام عمیقی از لب های شوگا گرفت و بوسه رو عمیق تر کرد .

همینطور که مشغول بوسیدن اون لب های شیرین بود ، روی شوگا خیمه زد .

: اهه..... درست مثل لبای یونگیه ... شیرین خوشمزه .

جیمین روی لبای شوگا زمزمه کرد .

: از یونگی برام بگو .
شوگا به چشمای جیمین نگاه کرد .

: برات میگم اما یه بهایی داره.

: چه بهایی ؟

جیمین لباش رو لیسید و به بدن شوگا نگاه کرد .

: باید بذاری بدنت رو کشف کنم .
و چند ثانیه به چشم های همدیگه زل زدن .

: قبوله .

جیمین تو یه حرکت جفت دست های شوگا رو بالا سرش نگه داشت و با پارچه ی سیاهی اونارو به تاج تخت بست .

: خب .... این داستان من نیست ، داستان یونگیه .

انگشت اشارش رو روی صورت شوگا کشید .

: اون دقیقا شبیه تو بود ....... یونگی یه پسر گوشه گیر و ساکت بود . پسری که تو ۱۵ سالگی پدرش بهش تجاوز کرد .

جیمین همینطور که توضیح میداد دکمه های پیراهن مشکی شوگا رو باز می کرد .

: یه روز تو حیاط مدرسه پدرش جلوی همه ی بچه ها بهش گفت هرزه .

لباش رو روی سینه ی شوگا گذاشت و روی پوستش  زمزمه می کرد .

: از اون روز یونگی رو داغونتر از چیزی که بود می‌دیدم . من دوسش داشتم چون پسر کیوت و خوشگلی بود .

و شروع کرد به مکیدن اون پوست سفید بدنش .

: اههههه .... ادامش .

: همه تو مدرسه یونگی رو با القاب زشت صدا میزدن و ارزشش رو کم می کردن .

شوگا با شنیدن این حرف ها صحنه های آشنایی از جلوی چشماش رد می شدن . انگار بالاخره داشن یادش میومد .

: یروز شوگا رفت رو پشت بوم مدرسه و تصمیم گرفت خودکشی کنه ولی من اینو نمی خواستم . خودم رو بهش رسوندم و نجاتش دادم . از اون روز فهمیدم یونگی چقدر برام مهمه .

و با نیپل های صورتی شوگا بازی کرد .
: اوممممم

: از اون روز .... من ناجی یونگی شدم و یونگی زندگی من .

با دستاش به پهلو های شوگا چنگ می انداخت .

: ما باهم میخندیدیم ، با هم گریه می کردیم با هم ....

: با هم زندگی می‌کردیم ، با هم دنیا رو به هم می ریختیم و ....

جیمین لبخندی زد و وسط حرف شوگا پرید .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now