Part : 26

1.3K 206 35
                                    

: منم عاشقتم موچی قهرمانم
.........................................
دو ماه بعد :

( جانگ کوک )

چشمام رو باز کردم . نور وحشتناکی به چشمام خورد .

یهو یه سیل آدم بالای سرم ظاهر شدن .

: آقا صدای منو می شنوید ؟ اگه آره سرتون رو تکون بدید .

سرم رو تکون دادم .
کم کم دیدم واضح شد .
صورت تهیونگ رو پشت دکترا دیدم که با نگرانی و کمی خوشحالی بهم نگاه می کنه .

: آقا ما از وضعیت سلامت روانی بیمار خبر نداریم . باید چند تا آزمایش انجام بدن تا مشخص بشه آسیب جدی به سرشون وارد نشده باشه .

حرفاشون برام شبیه زمزمه شد . دیگه چیزی نمی فهمیدم فقط می خواستم ساعت ها بخوابم .

چشمام داشت روی هم می رفت که با صدای دکتر پریدم ‌.

: دو ماه کافی نبود !؟ الانم می خوای بخوابی پسر جون !؟ بیدار شو دیگه من تورو از مرگ نجات ندادم که ببینم اینقدر تنبلی !

تختم رو از اتاق بیرون بردن . لحظه ی آخر تهیونگ رو دیدم که با لبخند نگام می‌کنه .

سعی کردم جوابش رو با یه لبخند دیگه بدم اما چشمام یاری نکردن . پلک هام روی هم افتاد و خوابم برد .

............................

: جانگ کوک ؟ ......کوکی !؟ ........ بانی !!!!!!!

با صدای ینفر از خواب پریدم .
فهمیدم تهیونگه .

: حالت خوبه !؟ دکتر گفت نباید زیاد بخوابی !

: آ.....آب می خوام .
دهنم وحشتناک خشک شده بود و گلوم می‌سوخت .

: اوه ببخشید .
آب رو تو لیوان ریخت و گرفت جلوی دهنم .

: حالا بهتری ؟!

: آره . مر ....مرسی .
: خوبه .

چند دقیقه ساکت شد که نگاش کردم .
: عامممم .... بانی ، حس عجیبی نداری !؟

: نه ....باید داشته باشم !؟

: نه نه . دکتر گفت ازت بپرسم .

دوباره ساکت شد و بهم زل زد .
بعد از چند ثانیه دیدم داره نزدیکم میشه .

: دلت برای ددی تنگ نشده ، نه !؟
دیدم اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد .

: ولی من دلم برای بانی مچاله شد ..... بانی چطور دلش میاد ددی رو اینقدر اذیت کنه !؟
دستش رو روی سرم گذاشت و کام عمیقی از لبم گرفت .

: تهیونگ ...

: هیشش ، هیچی نگو . ددی ازت توضیح نمی خواد ، خودت رو می خواد .
هقی کرد و ادامه داد ‌....
: چطور دلت میاد ددی رو اینقدر عذاب بدی ؟!

سرش رو روی سینم گذاشت .

: فکر میکردم از دستت دادم .

اشکاش پیراهنم رو خیس می کرد .

: طاقت نداشتم رفتنت رو ببینم .

حالا با صدای بلند گریه می کرد .
دستم رو توی موهاش بردم و آروم نوازششون کردم .

: تهیونگ .....
سرش رو گرفتم و بالا آوردم .
چشمای قرمزش رو بهم دوخت .

با دستم اشکاش رو پاک کردم .
: عاشقتم .

و لبام رو روی لباش کوبیدم .
: منم عاشقتم .

لباش رو جدا کرد و جای جای صورتم رو بوسه زد .
بینیم ...
چشمام ....
گونه هام ....
پیشونیم ......
و در آخر لبام .

: راستی سالمی . بجز شکستی استخوان الان دیگه هیچ مشکلی نداری .
و دست راستم که تو گچ بود رو برداشت و روی انگشتام رو بوسید .

دوباره صورتم رو گرفت و با ولع به جون لبام افتاد .
: نمیدونی چقدر دلم برای لبات تنگ شده بود .

: ته ....تهیونگ ...خفم کردی لامصب !

با تعجب بهم نگاه کرد که یهو دوتامون با هم زدیم زیر خنده .

: دو روز نیست که بهوش اومدی دوباره به خرگوش وحشی شدی !؟

: یااااا من .....خرگوش ......نیستم .
: وقتی حرص میخوری بیشتر شبیه شون میشی !

با ناباوری نگاش کردم .
: تو چطور جرأت می‌کنی !!؟؟ .....‌ تا همین دو دقیقه پیش داشتی تو بغلم زار زار گریه می کردی !!! اصلا میرم پیش کیتنم ....

با یاد آوری اون روز حرفم رو خوردم . کیتنم کجا بود !؟ مثل اینکه تهیونگ هم وخامت اوضاع رو درک کرده بود و ساکت موند .

: تهیونگ ...... کیتنم کجاست !؟

ولی برخلاف تصوراتم بهم لبخند زد .
: همینجا .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now