Part : 76

633 120 36
                                    

: آدمای تایشی بعد از رفتن تایشی به انفرادی ، ریختن و وسایلات رو زیر رو کردن . فک کنم یه رمان هم برداشتن .
....
دستمالی آغشته به کلروفرم جلوی راه تنفسش قرار گرفت و بعد از سری گیجه ای که به جونش افتاد ، بیهوش تو بغل اون شخص افتاد .
.............

با قدم های تند توی راهرو راه می رفت اما حواسش به جای دیگه ای بود
حالا چه طوری باید اون رمان رو از اون غول پیکر های زورگو می گرفت !؟

نگاهی به اطراف انداخت و بعد از مطمئن شدن از نبود اون ها ، به داخل سلول رفت .

ضربان قلبش بالا رفته بود و دستانش عرق کرده بود . به گفته ی اون مرد کچل نباید خودش رو به دردسر می انداخت وگرنه کارش تموم بود .

با هول لا به لای وسایل رو می گشت و از ترس نیم نگاهی به بیرون می انداخت تا افراد تایشی نزدیک نشده باشن .

همون لحظه ای که کتاب رو دید ، صدای تقی از دم در سلول باعث وایسادن قلبش شد .

: تهیونگ !؟ تو اینجا چیکار می کنی !؟

تهیونگ از ترس دستش رو روی دهنش گذاشت و به ورودی سلول نگاه کرد .
کوانگ بود .

: هیششششش
تهیونگ انگشت اشاره اش رو روی دهنش قرار داد و بدون اینکه کتاب رو برداره از سلول بیرون اومد .

: کوانگ منو زهر ترک کردی !

: اونجا چیکار داشتی مگه !؟

: چیزی نیست . دنبال یه چیز کوچیک بودم .
تهیونگ گفت و با ناامیدی نگاهی به افراد تایشی که نزدیک سلول میشدن نگاه کرد ولی ایده ای که به ذهنش رسید باعث شد با لبخند نگاه هم سلولی خودش بکنه .

: کوانگ هو ....میتونی برام یه کاری بکنی !؟
لحنش رو کمی مهربان کرد تا شاید بتونه روی هم سلولی پر حرفش اثری بذاره .

: هوم البته .
و اون ساده لوح هم قبول کرد .

: افراد تایشی که اسماشون رو نمی‌دونم .....
و با دستش به اون گروه کوچک اشاره کرد .
: اونا رو میگم .

: خب!؟

: اونا چیزی رو برداشتن که مال منه . میتونی حواسشون رو پرت کنی تا برش دارم !؟

نگاه پوکر کوانگ خبر خوبی نمی داد و این تهیونگ رو حتی ناامید تر از قبل هم کرد .

: باشه قبوله .

به سرعت سرش رو بالا آورد و به کوانگ زل زد .

: برام انجام میدی !؟

: البته رفیق ...
دستش رو شونه ی تهیونگ کوبوند که صدای آخش به هوا رفت . حتی یادش نمی آمد کی به کوانگ گفته که رفیق هستن ! اما در چنین موقعیتی مخالفت ایده ی خوبی نیست .

: ممنونم کوانگ تو قلب مهربونی داری
تهیونگ گفت و لبخند کجکی رو صورتش پدید اومد .

کوانگ لبخند پهنی تحویل تهیونگ داد و به سمت اون گروه قلدر ها رفت .

تهیونگ هم از فرصت استفاده کرد و به محض اینکه همه ی نظر ها به کوانگ جلب شد ، کتاب رو تو یه حرکت برداشت و به کوانگ اشاره کرد که همه چی حل شده .

.
.
.

چشمانش رو باز کرد که متوجه شد اتاقک تاریک انفرادی با اینجا خیلی فرق داره .
اینجا کجا بود !؟
سوالی بود که در ذهن یونگی بوجود اومد .

اینجا هم سرد هم تاریک و هم کوچیک بود درست مثل انفرادی اما فرق داشت

اون آدما کجا آورده بودنش !؟

سرمایی که به تنش افتاد او را متوجه این کرد که پیراهنی تنش نیست

: چی !؟
با خودش زمزمه کرد و به دنبال پیراهنش نگاهش را در کل اتاقک می چرخوند .

در فلزی باز شد و صدای ناخوشی که داشت باعث عصبی تر شدن یونگی می شد .

: اینجا کجاست !؟
فریادش در اتاقک اکو شد

ولی شخصی که دم در بود ، یک زندانی بود که با دیدن هیکل یونگی لبخند نفرت انگیزی روی لبانش اومد و دندان های زردش را به نمایش گذاشت .

: برای مبارزه آماده ای مین یونگی !؟


Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now