: ولی تا وقتی هم سلولی من باشی به منم مربوط هست .
.................: خب یونگی .... روز اول زندان چطور بود !؟
مرد غریبه ای که پشت شیشه ی ضخیم نشسته بود ، توی گوشی گفت .: شما !؟
: خب .... جانگ کوک صلاح ندید که شخصا به ملاقات شما بیاد .
و نگاهی به صندلی بغلی خود انداخت و یونگی نگاهش رو دنبال کرد .
جانگ کوک با تهیونگ در حال حرف زدن بودن .
به محض اینکه یونگی جانگ کوک رو دید ، جانگ کوک هم نیم نگاهی به یونگی انداخت و لبخند نصفه نیمه ای رو تحویلش داد .: رئیس ترجیح دادن بخاطر اینکه تحت نظر هستن ، به ملاقات شما به صورت شخصی نیان پس من تمام چیز هایی رو که نیاز دارید براتون فراهم میکنم .
: درسته
یونگی به حالت شکست خورده ای گفت و با لب لوچه ی آویزون نگاهش رو به میز زیر دستش داد .: نگران نباشید قربان ، میتونید کاملا به من اعتماد کنید .
مرد با لحن محکمی گفت و برای اطمینان بیشتر ، لبخندی تحویل یونگی داد .: اوهوم ... بله آقای ....!؟
: میتونید لی صدام بزنید .
: درسته آقای لی . خب من نیاز به یه نقشه دارم . نقشه ای که تمام لوله کشی آب ، منبع برق و چاه های فاضلاب اینجا رو بهم نشون بده .....
و با انگشت اشارش خط های فرضی روی میز فلزی می کشید .
: تمام این چیزایی که گفتم به صورت مخفی و به صورتی که غیر قابل تشخیص نباشه برام تهیه می کنید !: حتما قربان . امر دیگه ای هست !؟
یونگی زیر چشمی نگاهی به لی انداخت و آروم آروم سرش رو بالا آورد .
: یه چیز دیگه هم هست . هر چند بهش نیاز ندارم و خودم از پس خودم بر میام اما تو چنین جایی احتیاط حرف اول رو میزنه .
لی روی میز سمت خودش خم شد و به صورت قاطع پرسید ...
: چی میخواید قربان !؟: یک سلاح سرد و سبک .
.
.
.همانطور که یونگی گفته بود ، نقشه ای به صورت نا معلوم براش فرستاده شد .
یک کتاب که در ظاهر یه رمان حوصله سر بر ابکی هست اما کمی که دقت کرد ، میتونست از توی کلمات و صحنه سازی آنها لوله های آب رو در داخل زندان تشخیص بده .
همانطور منبع برق و آب و چاه هایی که در زیر زندان عبور کرده اند .زمانش آزاد بود پس عجله ای نداشت
ولی شوقی که برای رویای جیمین داشت ، سرعت کاراش رو بالا میبرد و از هرگونه دعوا و دردسری دوری میکرد .
فقط بخاطر اینکه به جیمین قول داده بود .یونگی و تهیونگ زیاد به هم نزدیک نمی شدند تا اگر کسی از قضیه بو برد ، تهیونگ تو دردسر نیفته .
درسته بی انصافی بود اما ارزشش رو داشت .تهیونگ هیچ وقت تو دردسر نیفتاده بود .
و تازه یه دوست خپل هم برای خودش پیدا کرده بود که خیلی پر حرف بود .گاهی تهیونگ بخاطر وراجی های اون خوک گنده آهی می کشید و می خواست سرش رو به دیوار بکوبه که این باعث خنده ی یونگی میشد .
و الان هم دوباره اون خوک در حال عذاب دادن تهیونگ بود .
یونگی در حالی که ریز می خندید ، غذاش رو از آشپز زندان که شامل یه چیز عجیب و غریب شلفته بود گرفت اما تا برگشت که روی میز بشینه ، تنش به یه چیز گنده و سفت خورد و باعث شد تمام غذاش روی اون هیکل گنده خالی بشه .با نگرانی سرش رو بالا اورد
از بالا تا پایین اون لباس سفید ، قرمز رنگ و چرب شده بود
و صاحب اون لباس یه مرد هیکل گنده با کلی تتو روی بازواش و ته ریش مسخرش بود که با چشمان درشت و قرمز رنگ به یونگی زل زده بود .کل سالن غذا خوری زندان تو سکوت رفته بود و زمزمه های مانند « کارش ساختست » یا « تایشی به کسی که این کار رو کنه ، رحم نمیکنه » و غیره به گوش میرسید
که این باعث میشد به ترس یونگی افزوده بشه .: تو....موش کوچولو ....دقیقا چه غلطی کردیییی!؟
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...