Part : 33

1K 167 24
                                    


.........……………
( جانگ کوک )

دیروز یونگی رفته بود دانشگاه . امیدوارم خسته نشده باشه .

همینطور که بسته بندی مواد رو زیر نظر داشتم ، کسی صدام زد .

: قربان ؟

: بله !؟

: اطلاعاتی که درباره ی یونگ هه می خواستین رو آماده کردیم .
مرد تعظیمی کرد و پوشه ای رو جلوی جانگ کوک گرفت .

: خوبه میتونی بری .

لیوان قهوم رو روی میز گذاشتم و پوشه رو باز کردم .

با خوندن مطالب روی کاغذ چشمام گرد شد .
این امکان نداره !!!

سریع گوشیم رو برداشتم و به تهیونگ زنگ زدم .

: الو ته !؟ سریع بیا مخفیگاه من اون جیمین هم با خودت بیار ...... باشه . خدافظ .

عصبی شدم .
رفتم تو اتاقم تا منتظر تهیونگ بشینم .

............................................
( شوگا )

مثل همیشه تو کافه تریا دانشگاه نشسته بودم و داشتم از کیک شکلاتیم لذت می بردم .

یهو چند نفر وارد کافه تریا شدن و یکی از پسرا رو از اونجا بزور بردن بیرون .
اون پسر خیلی مقاومت می کرد ولی یکی از اونا با مشتی که به دهنش زد ، ساکت شد .

نگاه اطرافم کردم . هیچکس به غیر از من یا دو سه نفر دیگه این موقع به کافه تریا نمیاد پس من تنها بودم .

نگاه یکی از اون پسرا به من افتاد و منم خودم رو با کیکم مشغول نشون دادم .

میدونستم نباید دردسر درست می کردم ولی حس کنجکاویم بهم اجازه نداد بشینم .

بلند شدم و دنبالشون راه افتادم .

پشت حیاط دانشگاه اون پسر رو به باد کتک گرفته بودن .
: باید حرف رئیس رو گوش می کردی ! خارج شدن از گروه ما کار بدی بود .

پس یه گروه خلاف خیابونی بودن .

: من دیگه تو کار های کثیف شما هیچ دخالتی نمی کنم .
اون پسر نالید .

: پس مرگ برات بهتره .
چاقوش رو در اورد و سمت پسرک رفت .

: نههههه !
اجازه نمیدم یه آدم بی گناه رو بکشن . اون از این کاراش دست کشیده ، مجازاتش مرگ نیست .

: هی شما احمقا !
رفتم جلو و داد زدم .

: اوهوع ! شما کی باشین ؟!
اونا پوزخندی زدن و به سمتم اومدن .

با سر اشاره ای به اون پسرک که صورتش خونی بود کردم .
: ولش کنید !

: به شما هیچ ربطی نداره ترب کوچولو .

: چرا با یه هم قد خودت در نمی افتی؟!
بلافاصله جوابش رو دادم و جلوش وایسادم .

: تو که نصف منی کوتوله !
دستش رو روی سرم گذاشت .

: ولی این کوتوله نصفت می کنه !
مچ دستش رو گرفتم و یه مشت تو صورتش کوبوندم .

بقیه رفقاش دورم جمع شدن .

چهار نفر .

یکیش که جلوم خم شده و دماغش رو گرفته .

دو تاشون سمت چپ تو فاصله ی سه قدمیم وایساده بودن .

اون یکی یکم ازم فاصله داشت حدود ۷ یا ۸ قدم پشت سر این بدبخت جلوییم بود و فک کنم مراقب اون پسرک بود .

نفس عمیقی کشیدم .
یکی از سمت چپی هام با مشت دست راستش بهم هجوم اورد .
سه
دو
یک
حالا !

سرم رو به عقب مایل کردم که مشتش با فاصله ی کمی از صورتم رد شد .
گلوش رو گرفتم و محکم رو زمین کوبوندمش .

جلوییم با دماغ خونیش بلند شده بود و الان بالای سرم بود .
دو ثانیه زمان تا چاقوش به کمرم برخورد کنه .

زیر پاش زدم .
دوباره با صورت جلوم خورد زمین .

چاقوش رو برداشتم و سمت اون یکی که ازم فاصله داشت پرت کردم .
درست تو کاسه ی زانوش فرود اومد .
صدای فریادش محوطه رو پر کرد .

بلند شدم و آخری بهم حمله کرد .
جاخالی دادم .
یقشو گرفتم و سمت دیوار پراش کردم .

: من جلوت سه نفر رو نفله کردم . هنوزم می خوای باهام در بیفتی !؟

با چشمای گشادش نگام کرد .
: نه...نه وگرنه رئیس منو می‌کشه .

دوباره با مشتش سمتم هجوم اورد .

پوفی کشیدم و با آرنج به گیجگاه سرش ضربه زدم .

: نباید این کار رو میکردی !!
اون پسرک که نجاتش داده بودم گفت ‌.

: چرا !؟

: چون اونوقت رئیس ولت نمی کنه !
و سریع فرار کرد .

منظورش چی بود !؟

شونه ای بالا انداختم و با بی‌خیالی به سمت کلاسام رفتم .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now