.........……………
( جانگ کوک )دیروز یونگی رفته بود دانشگاه . امیدوارم خسته نشده باشه .
همینطور که بسته بندی مواد رو زیر نظر داشتم ، کسی صدام زد .
: قربان ؟
: بله !؟
: اطلاعاتی که درباره ی یونگ هه می خواستین رو آماده کردیم .
مرد تعظیمی کرد و پوشه ای رو جلوی جانگ کوک گرفت .: خوبه میتونی بری .
لیوان قهوم رو روی میز گذاشتم و پوشه رو باز کردم .
با خوندن مطالب روی کاغذ چشمام گرد شد .
این امکان نداره !!!سریع گوشیم رو برداشتم و به تهیونگ زنگ زدم .
: الو ته !؟ سریع بیا مخفیگاه من اون جیمین هم با خودت بیار ...... باشه . خدافظ .
عصبی شدم .
رفتم تو اتاقم تا منتظر تهیونگ بشینم .............................................
( شوگا )مثل همیشه تو کافه تریا دانشگاه نشسته بودم و داشتم از کیک شکلاتیم لذت می بردم .
یهو چند نفر وارد کافه تریا شدن و یکی از پسرا رو از اونجا بزور بردن بیرون .
اون پسر خیلی مقاومت می کرد ولی یکی از اونا با مشتی که به دهنش زد ، ساکت شد .نگاه اطرافم کردم . هیچکس به غیر از من یا دو سه نفر دیگه این موقع به کافه تریا نمیاد پس من تنها بودم .
نگاه یکی از اون پسرا به من افتاد و منم خودم رو با کیکم مشغول نشون دادم .
میدونستم نباید دردسر درست می کردم ولی حس کنجکاویم بهم اجازه نداد بشینم .
بلند شدم و دنبالشون راه افتادم .
پشت حیاط دانشگاه اون پسر رو به باد کتک گرفته بودن .
: باید حرف رئیس رو گوش می کردی ! خارج شدن از گروه ما کار بدی بود .پس یه گروه خلاف خیابونی بودن .
: من دیگه تو کار های کثیف شما هیچ دخالتی نمی کنم .
اون پسر نالید .: پس مرگ برات بهتره .
چاقوش رو در اورد و سمت پسرک رفت .: نههههه !
اجازه نمیدم یه آدم بی گناه رو بکشن . اون از این کاراش دست کشیده ، مجازاتش مرگ نیست .: هی شما احمقا !
رفتم جلو و داد زدم .: اوهوع ! شما کی باشین ؟!
اونا پوزخندی زدن و به سمتم اومدن .با سر اشاره ای به اون پسرک که صورتش خونی بود کردم .
: ولش کنید !: به شما هیچ ربطی نداره ترب کوچولو .
: چرا با یه هم قد خودت در نمی افتی؟!
بلافاصله جوابش رو دادم و جلوش وایسادم .: تو که نصف منی کوتوله !
دستش رو روی سرم گذاشت .: ولی این کوتوله نصفت می کنه !
مچ دستش رو گرفتم و یه مشت تو صورتش کوبوندم .بقیه رفقاش دورم جمع شدن .
چهار نفر .
یکیش که جلوم خم شده و دماغش رو گرفته .
دو تاشون سمت چپ تو فاصله ی سه قدمیم وایساده بودن .
اون یکی یکم ازم فاصله داشت حدود ۷ یا ۸ قدم پشت سر این بدبخت جلوییم بود و فک کنم مراقب اون پسرک بود .
نفس عمیقی کشیدم .
یکی از سمت چپی هام با مشت دست راستش بهم هجوم اورد .
سه
دو
یک
حالا !سرم رو به عقب مایل کردم که مشتش با فاصله ی کمی از صورتم رد شد .
گلوش رو گرفتم و محکم رو زمین کوبوندمش .جلوییم با دماغ خونیش بلند شده بود و الان بالای سرم بود .
دو ثانیه زمان تا چاقوش به کمرم برخورد کنه .زیر پاش زدم .
دوباره با صورت جلوم خورد زمین .چاقوش رو برداشتم و سمت اون یکی که ازم فاصله داشت پرت کردم .
درست تو کاسه ی زانوش فرود اومد .
صدای فریادش محوطه رو پر کرد .بلند شدم و آخری بهم حمله کرد .
جاخالی دادم .
یقشو گرفتم و سمت دیوار پراش کردم .: من جلوت سه نفر رو نفله کردم . هنوزم می خوای باهام در بیفتی !؟
با چشمای گشادش نگام کرد .
: نه...نه وگرنه رئیس منو میکشه .دوباره با مشتش سمتم هجوم اورد .
پوفی کشیدم و با آرنج به گیجگاه سرش ضربه زدم .
: نباید این کار رو میکردی !!
اون پسرک که نجاتش داده بودم گفت .: چرا !؟
: چون اونوقت رئیس ولت نمی کنه !
و سریع فرار کرد .منظورش چی بود !؟
شونه ای بالا انداختم و با بیخیالی به سمت کلاسام رفتم .
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...