Part : 41

912 144 28
                                    

قرصاش رو بالا انداخت و بلند تر خندید .
: پسر خوب پسر خوب پسر خوب من یه پسر خوبم !!

به عکس های روی میز نگاهی انداخت .
: یه پسر خوب که می خواد با داداشیش بازی کنه .

لباش رو آویزون کرد و آب دماغش رو بالا کشید .
: ولی داداشیش اونو نمی‌شناسه . شاید اصلا دوسش نداره .

نگاهش رو به پنجره داد .
: چرا داداشی نخواد من یادش بیارم !؟ ....من کمک داداش کوچولوی عاشقم می کنم .

از روی صندلی بلند شد و حالا روبروی پنجره وایساده بود . لبخند ترسناکی روی لباش خوش کرد .

: داداش کوچولوی عاشقم هه ! چرا منو فراموش کردی !؟ حالا من می‌خوام لطفت رو جبران کنم .

...............................................

: قربان بفرمایید
راننده در ماشین رو برای رییسش باز کرد .

جانگ کوک توی ماشین نشست که با ویبره گوشیش فهمید کسی باهاش تماس گرفته .

: الو !؟

: الو جانگ کوک !؟

: مشکلی پیش اومده ته !؟

: عامممم ..... مشکل که نه باید درباره ی موضوعی باهات صحبت کنم . میتونی بیای عمارت جیمین .

: چرا جیمین !؟ اونجا ...
صدای جانگ کوک با صدای شکستن شیشه ماشین قطع شد .

ماشین منحرف شد و محکم به تیر چراغ برق خورد .

: اخخخ لعنتی .

: کوکی !؟ اون صدای چی بود !؟ حالت خوبه !؟

جانگ کوک سرش رو بلند کرد .
و با دیدن راننده ماشین که با یه گلوله تو پیشونیش مرده بود لعنتی فرستاد .

: ته باهات تماس میگیرم .

سریع تماس رو قطع کرد و از ماشین پیاده شد .
همون لحظه موتور سواری با سرعت زیاد به سمتش اومد .

کلاه کاسکت سرش بود و جانگ کوک نمی‌تونست قیافشو تشخیص بده .

یهو موتور سوار تفنگی در اورد و سمت جانگ کوک نشونه گرفت .

جانگ کوک فهمید و سریع خودش رو پشت ماشین انداخت .

صدای گلوله ها تو فضا پخش شدن و مردم با ترس و جیغ از خیابون رد می شدن .

گلوله ها به صورت نا منظمی به ماشین می خوردن که جانگ کوک فهمید موتور سوار تیر انداز حرفه ای نیست و فقط برای هشدار شلیک می کنه با این حال کلتش رو که همیشه محض احتیاط همراهش بود رو در اورد و با سه شماره از پشت ماشین بیرون اومد .

سه
دو
یک
شلیک گلوله های موتور سوار تموم شد و حالا نوبت جانگ کوک بود .

بلند شد و نشونه گرفت .

Destiny |Minyoon| (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora