: حالا کی رو میخواین به این ماموریت بفرستین !؟
: شوگا
......
: امکان نداره !!!!!
: بانی ، دربارش فک کن !
: نه تهیونگ ! من عمارت پارک رو دیدم ، پر از نگهبانه !! اگه شوگا لو رفت ، نمیتونه از پس همه ی اونا بر بیاد .
: ولی این دستور پدره !
: پس منم باهاش میرم .
جانگ کوک جدی به چشم های تهیونگ زل زد .
: آهههه ، بانی ...
: هیششش ، همینی که گفتم ! یا نمیره یا اگه بره منم باهاش میرم .
: باشه با پدر صحبت می کنم .
تهیونگ عصبی زیر لب غرید و از اتاق بیرون رفت .
بهش گفته بود ! بهش گفته بود که بخاطر شوگا خودش رو تو خطر نندازه ولی اون بازم این کار رو میکرد .: آروم باش تهیونگ . به خودت مسلط باش . فقط میرن توی عمارت لیست خرید و فروش مواد رو میبینن ازش عکس میگیرن ، میان بیرون ، همین !
ولی گفتن این کلمات به خودش آروم نشد . میدونست جانگ کوک از پس همچین کار کوچیکی بر میاد ولی میترسه به خاطر شوگا دست به کار احمقانه ای بزنه !
........
از وقتی ددی تهیونگش برگشته بود و گفت میخواد درباره ی موضوعی با جانگ کوک حرف بزنه ، تنها سر میز نشسته بود و صبحونه میخورد .
خدمت کار مردی بالای سرش وایساده بود و بهش زل زده بود و این شوگا رو معذب میکرد .
وقتی بلند شدم تا ظرف غذام رو تو آشپز خونه ببرم با سرعت سمتم اومد .
: نه قربان بذارید من براتون ببرمش .
با یک دستش ظرفم رو گرفت و با اون یکی کمرم رو نوازش کرد ولی دستش پایین تر اومد تا جایی که باسنم رو نوازش می کرد .
: به من دست نزن !
داد زدم و به سمت عقب هولش دادم .
: کیتن !؟
جانگ کوک سریع وارد سالن شد .
: ددی ...
: هیچی نگو کیتن ! برو تو اتاقمون تا من با ایشون صحبت کنم . بعد ددی میاد پیشت .
جانگ کوک بلند گفت و نگاه ترسناکش رو به اون خدمت کار دوخت.: چشم ددی .
و به سمت اتاق روانه شد .: میتونم تو آشپز خونه باهاتون صحبت کنم !؟
و یه لبخند ترسناک روی لباش اومد .: آقا من معذرت میخوام ....
جانگ کوک لحظه ای جدی شد ، گلوی مرد رو گرفت و اون رو به دیوار کوبوند .: مرتیکه ی عوضی . از جون خودت سیر شدی که دست به کیتن من میزنی !؟ هاااان !؟
گلوش رو اونقدر محکم گرفته بود که صورت مرد رو به کبودی میرفت .: شانس آوردی امروز حوصله نداشتم وگرنه تمام دل و روده هاتو جلوی چشمت در میاوردم ! از جلوی چشمام گمشو . خیلی خوش شانسی که میذارم بری ، حالا گورت رو گم کن و دیگه به اینجا برنگرد .
و مرد رو روی زمین پرت کرد .
: کیتن ...
وارد اتاق شد و در رو پشت سرش رو هم کوبید .: چرا اجازه دادی لمست کنه !؟
: د...ددی من اجازه ندادم ، خودش یهویی اومد سمتم منم به محض اینکه قصدش رو فهمیدم هولش دادم ....
شوگا با استرس کلماتش رو می گفت . دلش نمی خواست ددیش از دستش عصبانی بشه ، اون واقعا حواسش نبود .
جانگ کوک به سمتش رفت و محکم بغلش کرد .
: ببخشید کیتن یه لحظه خون جلو چشمام رو گرفت . امشب قراره بریم ماموریت بخاطر همین عصبی شدم .
: بریم !؟
: آره عزیزم ، من با تو میام ماموریت .
..........
(جانگ کوک)
ساعت : ۹:۰۰ شبنقشه ی ورود رو با هم مرور میکردیم تا اشتباهی رخ نده . صدای گوشیم بلند شد که دیدم تهیونگه !
: الو !؟
: جانگ کوک .... پدر اجازه داد . میتونی بری .
: مرسی ته .
و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد . ازم دلخوره وقتی برگشتم از دلش در میارم .
: باید حرکت کنیم کیتن .
شوگا سری تکون داد و با هم سوار موتور شدیم .
وقتی رسیدیم به عمارت ، پشت دیوار ماسک هامون رو زدیم .
طبق نقشه وارد ساختمون شدیم و به سمت اتاق مورد نظرمون رفتیم .
: ددی
شوگا خیلی آروم صدام زد و برگه ای رو بالا گرفت .
: خودشه !؟
: فکر کنم آره .
صدای چند نفر رو می شنیدیم که نزدیکمون میشدم.
: رییس گفت اون لیست رو میخواد .
صدا خیلی نزدیک بود . فرصت قایم شدن نداشتیم .: گفت تو اتاق کارشه ....... هی شما ها کی هستین !!!؟؟؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
VOUS LISEZ
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...