Part : 13

1.6K 228 13
                                    

: حالا کی رو میخواین به این ماموریت بفرستین !؟

: شوگا

......

: امکان نداره !!!!!

: بانی ، دربارش فک کن !

: نه تهیونگ ! من عمارت پارک رو دیدم ، پر از نگهبانه !! اگه شوگا لو رفت ، نمیتونه از پس همه ی اونا بر بیاد .

: ولی این دستور پدره !

: پس منم باهاش میرم .

جانگ کوک جدی به چشم های تهیونگ زل زد .

: آهههه ، بانی ...

: هیششش ، همینی که گفتم ! یا نمیره یا اگه بره منم باهاش میرم .

: باشه با پدر صحبت می کنم .

تهیونگ عصبی زیر لب غرید و از اتاق بیرون رفت .
بهش گفته بود ! بهش گفته بود که بخاطر شوگا خودش رو تو خطر نندازه ولی اون بازم این کار رو میکرد .

: آروم باش تهیونگ . به خودت مسلط باش . فقط میرن توی عمارت لیست خرید و فروش مواد رو میبینن ازش عکس میگیرن ، میان بیرون ، همین !

ولی گفتن این کلمات به خودش آروم نشد . میدونست جانگ کوک از پس همچین کار کوچیکی بر میاد ولی می‌ترسه به خاطر شوگا دست به کار احمقانه ای بزنه !

........

از وقتی ددی تهیونگش برگشته بود و گفت میخواد درباره ی موضوعی با جانگ کوک حرف بزنه ، تنها سر میز نشسته بود و صبحونه میخورد .

خدمت کار مردی بالای سرش وایساده بود و بهش زل زده بود و این شوگا رو معذب میکرد .

وقتی بلند شدم تا ظرف غذام رو تو آشپز خونه ببرم با سرعت سمتم اومد .

: نه قربان بذارید من براتون ببرمش .

با یک دستش ظرفم رو گرفت و با اون یکی کمرم رو نوازش کرد ولی دستش پایین تر اومد تا جایی که باسنم رو نوازش می کرد .

: به من دست نزن !

داد زدم و به سمت عقب هولش دادم .

: کیتن !؟

جانگ کوک سریع وارد سالن شد .

: ددی ...

: هیچی نگو کیتن ! برو تو اتاقمون تا من با ایشون صحبت کنم . بعد ددی میاد پیشت .
جانگ کوک بلند گفت و نگاه ترسناکش رو به اون خدمت کار دوخت.

: چشم ددی .
و به سمت اتاق روانه شد .

: میتونم تو آشپز خونه باهاتون صحبت کنم !؟
و یه لبخند ترسناک روی لباش اومد .

: آقا من معذرت می‌خوام ....
جانگ کوک لحظه ای جدی شد ، گلوی مرد رو گرفت و اون رو به دیوار کوبوند .

: مرتیکه ی عوضی . از جون خودت سیر شدی که دست به کیتن من میزنی !؟ هاااان !؟
گلوش رو اونقدر محکم گرفته بود که صورت مرد رو به کبودی می‌رفت .

: شانس آوردی امروز حوصله نداشتم وگرنه تمام دل و روده هاتو جلوی چشمت در میاوردم ! از جلوی چشمام گمشو ‌. خیلی خوش شانسی که میذارم بری ، حالا گورت رو گم کن و دیگه به اینجا برنگرد .

و مرد رو روی زمین پرت کرد .

: کیتن ...
وارد اتاق شد و در رو پشت سرش رو هم کوبید .

: چرا اجازه دادی لمست کنه !؟

: د...ددی من اجازه ندادم ، خودش یهویی اومد سمتم منم به محض اینکه قصدش رو فهمیدم هولش دادم ....

شوگا با استرس کلماتش رو می گفت . دلش نمی خواست ددیش از دستش عصبانی بشه ، اون واقعا حواسش نبود .

جانگ کوک به سمتش رفت و محکم بغلش کرد .

: ببخشید کیتن یه لحظه خون جلو چشمام رو گرفت . امشب قراره بریم ماموریت بخاطر همین عصبی شدم .

: بریم !؟

: آره عزیزم ، من با تو میام ماموریت .

..........

(جانگ کوک)
ساعت : ۹:۰۰ شب

نقشه ی ورود رو با هم مرور میکردیم تا اشتباهی رخ نده . صدای گوشیم بلند شد که دیدم تهیونگه !

: الو !؟

: جانگ کوک .... پدر اجازه داد . میتونی بری .

: مرسی ته .

و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد . ازم دلخوره وقتی برگشتم از دلش در میارم .

: باید حرکت کنیم کیتن .

شوگا سری تکون داد و با هم سوار موتور شدیم .

وقتی رسیدیم به عمارت ، پشت دیوار ماسک هامون رو زدیم .

طبق نقشه وارد ساختمون شدیم و به سمت اتاق مورد نظرمون رفتیم .

: ددی

شوگا خیلی آروم صدام زد و برگه ای رو بالا گرفت .

: خودشه !؟

: فکر کنم آره .

صدای چند نفر رو می شنیدیم که نزدیکمون میشدم.
: رییس گفت اون لیست رو میخواد .
صدا خیلی نزدیک بود . فرصت قایم شدن نداشتیم .

: گفت تو اتاق کارشه ....... هی شما ها کی هستین !!!؟؟؟؟


Destiny |Minyoon| (Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant