من برگشتم 😀
چند روز بود رفته بودم !؟ فک کنم ۲۴ ساعت هم نشد 😂😂 به هر حال باید تو توضیحات فیک یه تغییراتی انجام بدم مثلا ژانر روان گردان هم بهش اضافه کنم 😓 به هر حال داستان رو نوشتم و فقط باید تو واتپد تایپش کنم 🙂 این پارت رو تازه تایپ کردم .لذت ببرین 😘💜
...................................................
از خواب پرید .
نگاهی به اطرافش انداخت .
جیمین کنارش نبود .همه جا ساکت و تاریک بود .
ملافه رو از خودش کنار کشید و از تخت پایین اومد .: جیمین !؟
آروم صداش زد ولی همچنان سکوتاز پله های عمارت پایین اومد .
: موچی !؟ کجایی !؟
تو پذیرایی هم نبود .هیچ خدمتکاری هم تو آشپز خونه نبود .
خونه خالی بود .: اینجا
صدای زمزمه کسی کنار گوشش حس کرد .
ولی وقتی برگشت هیچکس نبود .: بیا اینجا یونگی
دوباره همون زمزمه ی ترسناک .یونگی سرش رو با وحشت به اطراف می چرخوند ولی دریغ از یک موجود زنده .
تمام گیاهان پژمرده شده بودن و دیوار های خونه رو به سیاهی می رفت .
یونگی بالا رفتن تپش قلبش رو حس می کرد .
: جیمین کجایی !؟رو وسایل های خونه خاک زیادی نشسته بود و اطراف آن پر از حشرات بود .
انگار سال هاست که هیچ کس اینجا زندگی نکرده .
نفساش تند شده بود . چه بلایی داشت سرش میومد !؟
: من اینجام یونگی .
دوباره همون زمزمه و اینبار بهش نزدیکتر بود .: کجا !؟
فریاد زد .صدای جیغ بلندی از تو حیاط اومد
یونگی با وحشت به سمت جیغ دوید .: جیمین !؟
هوا ابری بود و باد تندی می وزید .
پنجره های عمارت محکم به هم برخورد می کردن و تمام گیاهان تو حیاط مرده بودن و چیزی جز چوب های خشک و سیاه باقی نگذاشته بودن .: من اینجام .
نظر یونگی به شخصی که وسط حیاط رو دو زانوش نشسته بود جلب شد .
: جیمین !؟اون جیمین بود .
پیراهن دکمه دار سفید و شلوار جذب مشکی پوشیده بود . چشماش با بند سیاهی بسته شده بودن و پشت سرش یه نفر وایساده بود .یونگی رو صورت مرد تمرکز کرد ولی چیزی جز صحنه های تار نمی دید .
یونگی آروم به جیمین نزدیک شد ولی مرد یه خنجر بلندی رو از پشت سرش در اورد و روی گلوی جیمین گذاشت .
: نباید منو فراموش می کردی یونگی !
و خنجر رو روی گلوی جیمین فشار داد تا باریکه ی خون از کنار گردنش سرازیر شد .: نههه
یونگی فریاد زد و سمت جیمین دوید ولی سکندری خورد و زمین افتاد .چیزی با قدرت یونگی رو عقب می کشید و وقتی یونگی پشت سرش رو نگاه کرد گیاهی شبیه پیچک های خاردار دور مچ پاش گره خورده بودن .
: نهههه جیمین
تقلا کرد ولی فایده ای نداشت و اون همچنان به سمت عقب کشیده می شد .مرد قهقهه ی ترسناکی سر داد .
جیمین هیچ حرفی نمی زد و ساکت نشسته بود .: جیمین کمک !
یونگی فریاد زد ولی جیمین با همون حالت فقط دستش رو به سمت جلو دراز کرد .مرد چاقوش رو به سرعت روی گلوی جیمین کشید .
: نههههههه !!!خونش رو صورت یونگی ریخت و بدن بی جونش از پهلو روی زمین افتاد .
: نه جیمین نهههه
..................................
با وحشت از خواب پرید .
روی تنش پر از عرق بود و نفساش تند شده بود .
نگاهی به کنارش انداخت و با دیدن جیمین نفس راحتی کشید .هوا گرگ و میش بود .
ساعت شیش صبح بود و خورشید تازه داشت طلوع می کرد ولی همچنان تاریک بود .پاهاش رو از تخت پایین گذاشت و سرش رو با دستاش گرفت .
بالا پایین شدن تخت رو احساس کرد .
: یونگی حالت خوبه !؟
و یونگی رو تو بغلش گرفت .: اههه نمیدونم . خواب بدی دیدم .
یونگی چرخید و سرش رو سینه ی جیمین گذاشت .
: می خوای دربارش حرف بزنیم !؟: نه نمی خوام بهش فک کنم .
: خیل خب آروم باش یونگی
و مشغول نوازش کردن سر یونگی شد .: آروم باش موچی پیشته .
و روی سرش بوسه ای زد .
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
CITEȘTI
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...