Part : 40

947 144 30
                                    

من برگشتم 😀
چند روز بود رفته بودم !؟ فک کنم ۲۴ ساعت هم نشد 😂😂 به هر حال باید تو توضیحات فیک یه تغییراتی انجام بدم مثلا ژانر روان گردان هم بهش اضافه کنم 😓 به هر حال داستان رو نوشتم و فقط باید تو واتپد تایپش کنم 🙂 این پارت رو تازه تایپ کردم .

لذت ببرین 😘💜

...................................................

از خواب پرید .
نگاهی به اطرافش انداخت .
جیمین کنارش نبود .

همه جا ساکت و تاریک بود .
ملافه رو از خودش کنار کشید و از تخت پایین اومد .

: جیمین !؟
آروم صداش زد ولی همچنان سکوت

از پله های عمارت پایین اومد .

: موچی !؟ کجایی !؟
تو پذیرایی هم نبود .

هیچ خدمتکاری هم تو آشپز خونه نبود .
خونه خالی بود .

: اینجا
صدای زمزمه کسی کنار گوشش حس کرد .
ولی وقتی برگشت هیچکس نبود .

: بیا اینجا یونگی
دوباره همون زمزمه ی ترسناک .

یونگی سرش رو با وحشت به اطراف می چرخوند ولی دریغ از یک موجود زنده .

تمام گیاهان پژمرده شده بودن و دیوار های خونه رو به سیاهی می رفت .

یونگی بالا رفتن تپش قلبش رو حس می کرد .
: جیمین کجایی !؟

رو وسایل های خونه خاک زیادی نشسته بود و اطراف آن پر از حشرات بود .

انگار سال هاست که هیچ کس اینجا زندگی نکرده .

نفساش تند شده بود . چه بلایی داشت سرش میومد !؟

: من اینجام یونگی .
دوباره همون زمزمه و اینبار بهش نزدیکتر بود .

: کجا !؟
فریاد زد .

صدای جیغ بلندی از تو حیاط اومد
یونگی با وحشت به سمت جیغ دوید .

: جیمین !؟

هوا ابری بود و باد تندی می وزید .
پنجره های عمارت محکم به هم برخورد می کردن و تمام گیاهان تو حیاط مرده بودن و چیزی جز چوب های خشک و سیاه باقی نگذاشته بودن .

: من اینجام .

نظر یونگی به شخصی که وسط حیاط رو دو زانوش نشسته بود جلب شد .
: جیمین !؟

اون جیمین بود .
پیراهن دکمه دار سفید و شلوار جذب مشکی پوشیده بود . چشماش با بند سیاهی بسته شده بودن و پشت سرش یه نفر وایساده بود .

یونگی رو صورت مرد تمرکز کرد ولی چیزی جز صحنه های تار نمی دید .

یونگی آروم به جیمین نزدیک شد ولی مرد یه خنجر بلندی رو از پشت سرش در اورد و روی گلوی جیمین گذاشت .

: نباید منو فراموش می کردی یونگی !
و خنجر رو روی گلوی جیمین فشار داد تا باریکه ی خون از کنار گردنش سرازیر شد .

: نههه
یونگی فریاد زد و سمت جیمین دوید ولی سکندری خورد و زمین افتاد .

چیزی با قدرت یونگی رو عقب می کشید و وقتی یونگی پشت سرش رو نگاه کرد گیاهی شبیه پیچک های خاردار دور مچ پاش گره خورده بودن .

: نهههه جیمین
تقلا کرد ولی فایده ای نداشت و اون همچنان به سمت عقب کشیده می شد .

مرد قهقهه ی ترسناکی سر داد .
جیمین هیچ حرفی نمی زد و ساکت نشسته بود .

: جیمین کمک !
یونگی فریاد زد ولی جیمین با همون حالت فقط دستش رو به سمت جلو دراز کرد .

مرد چاقوش رو به سرعت روی گلوی جیمین کشید .
: نههههههه !!!

خونش رو صورت یونگی ریخت و بدن بی جونش از پهلو روی زمین افتاد .

: نه جیمین نهههه

............‌‌...............‌...‌.‌.‌..

با وحشت از خواب پرید .
روی تنش پر از عرق بود و نفساش تند شده بود .
نگاهی به کنارش انداخت و با دیدن جیمین نفس راحتی کشید .

هوا گرگ و میش بود .
ساعت شیش صبح بود و خورشید تازه داشت طلوع می کرد ولی همچنان تاریک بود .

پاهاش رو از تخت پایین گذاشت و سرش رو با دستاش گرفت .

بالا پایین شدن تخت رو احساس کرد .
: یونگی حالت خوبه !؟
و یونگی رو تو بغلش گرفت .

: اههه نمی‌دونم . خواب بدی دیدم .

یونگی چرخید و سرش رو سینه ی جیمین گذاشت .
: می خوای دربارش حرف بزنیم !؟

: نه نمی خوام بهش فک کنم .

: خیل خب آروم باش یونگی
و مشغول نوازش کردن سر یونگی شد .

: آروم باش موچی پیشته .
و روی سرش بوسه ای زد .

Destiny |Minyoon| (Completed)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum