Part : 66

679 124 51
                                    

: منظورم واضحه یونگی .... می‌خوام وارد زندان  بشی و تهیونگ رو فراری بدی . من باهات در ارتباطم و میتونم بعضی چیزا رو از بیرون کنترل کنم ولی نه همه چیز  رو .
....................

( مین یونگی )

تو تاریکی راه میرفتم
سکوت بود
انگار درون خلأ بودم

نمی‌دونستم کجام یا چه زمانی
فقط بی هدف جاده رو دنبال میکردم

با قدم بعدی که برداشتم صدای خورد شدن چیز زیر پام ، نظرم رو به خودش جلب کرد .
پام رو برداشتم که با یه تیکه اینه روبرو شدم
خم شدم و آینه رو از رو زمین برداشتم .
یه چیزی تو آینه بود
یه سایه
سرم رو چرخوندم و پشتم رو نگاه کردم
ولی چیزی به جز تاریکی ندیدم

دوباره نگاه اینه کردم و حالا اون سایه محو شده بود .
صدای نفس نفس زدن شنیدم
سرم به اطراف چرخوندم تا منبع صدا رو پیدا کنم
و همون لحظه دیدمش یه آدم که پیراهن سفیدی پوشیده بود

با لکه های خون رو پیراهنش فهمیدم حالش خوب نیست
آروم نزدیکش شدم و دستم رو شونش گذاشتم
بلافاصله بعد از لمسش ، صورت سرد جیمین جلوی چشمم ظاهر شد و من با هینی که کشیدم دستم رو عقب کشیدم
ولی اون موجود مچ دستم رو با دستاش اسیر کرد
سعی کردم دستم رو آزاد کنم ولی محکم‌تر گرفتم

سرش رو بالا آورد و من بالاخره صورتش رو دیدم
از ترس نفسم برید و فریادی زدم .
.
.
.
با فریاد از خواب پرید و دستش رو سپر صورتش کرد .

بدنش از ترس می لرزید و عرقی روی پوستش نشسته بود

دستش رو به دیوار کوبوند و گوشت دستش رو پاره کرد .
بدون اینکه متوجه بشه ، با زخم دستش بازی کرد
چیزی متوجه نمیشد فقط آرامش میخواست

اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد و زخمش رو باز تر کرد

: منو ببخش یونگ هه
با صدای ریزی گفت و سرش رو بین دستاش گرفت

صدای گرومپی اومد و در بازداشتگاه باز شد
یونگی با سرعت سرش رو بالا آورد و اشکاش رو با گوشه ی آستینش پاک کرد

: مین یونگی برای دادگاه حاضری !؟
سرباز گفت و دستبندش رو بالا آورد

: بله قربان
و دستانش برای دستبند خوردن جلو اورد

: چه بلایی سر خودت آوردی !؟
سرباز گفت و به زخم دستش اشاره کرد .

: متاسفم قربان ، حواسم نبود دستم خورد تو دیوار
با هول گفت و سعی در مخفی کردن زخمش داشت

لعنتی به خودش فرستاد
حواسش به مازوخیسمش نبود
و حتما دادگاه از این موضوع چشم پوشی نمی کنه

: اوه باشه
سرباز با یه نگاه مشکوکی گفت و دستبند رو دور مچ دستای یونگی محکم کرد .
.
.
.
از ماشین پیاده شد و نور فلش خبرنگاران اعصابش رو خورد میکردن .
از همه بدتر سوالاتشان بود

مین یونگی آیا واقعا شما بردارتان را به قتل رسوندید ؟!

مین یونگی دلیلی برای جرایم خود دارید تا به دادگاه ارائه بدید !؟

چرا جنایتکاران سئول رو به قتل می رسوندید !؟

درست است که شما دوران سختی رو در بچگی گذروندید !؟

بر اساس بعضی از منابع شما خانواده ی واقعیتان رو کشتید ! آیا این خبر درست است !؟

آقای مین یونگی جواب سوال رو بدید !

پلیس با کنار زدن خبرنگارا راه رو باز کرد و سربازی که پشت سر یونگی بود ، اون رو به سمت جلو هل داد
اون سوالات برای یونگی دردناک بودن و تمام لحظات سخت زندگیش رو براش یادآوردی میکردن .

آقای مین یونگی شما با پارک جیمین رابطه داشتید !؟ آیا شما واقعا همجنسگرا هستید !؟

بغضی توی گلوش جا خوش کرد
چرا باید تا این حد رسوا میشد !؟
اون فقط عاشق همجنس خودش بود
عشق چیزی نبود که بتونی براش تعیین تکلیف کنی

یونگی هم فقط یه قلب ساده داشت که برای یه شخص خاص تند می تپید

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now