Pat : 90

635 103 49
                                    

: امیدوارم نا امیدت نکنم ددی .
..........

و بالاخره زمان موعود سر رسید
زمانی که آیندشان به آن بستگی داشت
زمانی استرس زا و پر تنش
زمان فرار از زندان .

عصر ماه نوامبر سرمای خودش را داشت و یونگی با توجه به میزان استرس وجودش ، سر انگشتانش کاملا سرد و بی حس شده بود .
منتظر بود ...
منتظر یه اتفاق ساده که نقشه ی فرارشان لو رود
اتفاقی که روزگارشان را تباه کند .
امید داشت ولی امیدی از جنس پوچی

قلبش مانند یک گنجشک در سینه اش ، خودش را به اطراف می کوبوند .
لرزشی غیر ارادی بدنش را دربر گرفته بود
یا میشد گفت یک رعشه !

حتی طوری که تهیونگ هم متوجه این لرزش ها و استرس های یونگی شد .

دستای سردش در حفاظ گرمی فرو رفت که باعث شد چشمانش را باز کنه و محافظش نگاه کنه
تهیونگ آروم دستش رو گرفته بود ولی نگاهش به سمت دیگری بود . اما همین گرما باعث گرم شدن قلب یونگی شد .

با اینکه هنوز استرسش جای خودش بود اما حداقل لرزشی دیده یا حس نمی شد .
دست تهیونگ مانند بخار آب گرم تو زمستون ، عمل کرد .
وجود سرد و افکار ترسناک یونگی رو کنار زد و بهش اطمینان و اعتماد رو هدیه داد .

: آماده ای !؟
و صدای تهیونگ به گوشش رسید

: فک...فکر کنم آره
میزان استرسش در صدایش مشخص بود و این تهیونگ رو عصبی می کرد

محکم مشت یونگی رو مشتش فشرد و آروم توی گوشش زمزمه کرد ....
: مشکلی بوجود نمیاد کیتن . اینقدر نگران نباش .

: می‌دونم ...
و نفس عمیقی کشید
: می دونم .

: باید شروع کنیم دیگه آره !؟

: ا ...آره . باهاشون حرف زدی !؟

: شورشگرا !؟
تهیونگ متعجب گفت و با تأیید یونگی ادامه داد ...
: آره . میرم تا مطمئن بشم .
و پس از رها کردن دست یونگی به سمت جمعی از زندانی ها رفت و یک شخصی را که یونگی تا بحال ندیده بودم ، بیرون کشید .

: شب . موقع خاموشی . اگه بزنی زیرش از نصف پول خبری نیست !

مرد با حالت لشی خودش را به دیوار تکیه داد و با نیشخندی گفت ...
: همه چی امادست قربان . هر چند نمی‌دونم چرا می خواید گروهم رو بندازم اون وسط واسه ی جنجال ولی به قیمتی که دادی می ارزه .

یونگی با ابرو های بالا رفته نگاه تهیونگ کرد
مگه چقدر پیشنهاد داده !؟

: بعد از شورش بقیه ی پول به حسابت واریز میشه .
تهیونگ سرد گفت و مرد رو تنها گذاشت
یونگی وقتی دید تهیونگ داره دور میشه ، با سرعت به سمتش دوید و ناخودآگاه دستش رو گرفت و همراهش راه افتاد .

این کارش باعث لبخند روی لب های تهیونگ شد
: باید آماده بشی کیتن . زمان نداریم .
تهیونگ گفت و یونگی به فکر فرو رفت .

چه چیزای مهمی می خواستن !؟
طنابشون یه جعبه مشکی بود که میشد گفت اندازه ی مشتش بود .
قرار بود با اون وسیله هفت الی هشت متر پایین بیان !؟
در ذهنش غیر ممکن بود ولی اگه جانگ کوک براش فرستاده پس می‌تونست اعتماد کنه .

عقربه های ساعت داشتن به نه نزدیک میشدن .
یونگی با دیدن ساعت تقریبا سر جاش میخکوب شد
آخرین باری که ساعت رو دیده بود ، ساعت شش بعد از ظهر بود ولی الان ...
چرا وقتی نمی خواست زمان بگذره اینقدر زود می‌گذشت !؟

دست تهیونگ رو کشید و سمت سلول خودش دوید .
: کیتن ...
تهیونگ گفت و با نگاه سوالی و البته پر از استرس یونگی روبرو شد

اهمیتی به زمان
به مکان
به آدما
و به هیچکس نداد

دو طرف صورت یونگی رو گرفت و لب هایش را روی لب های یونگی کوبوند .

: بهت باور دارم یونگی . تو از پسش برمیای .

.
.
.

از بد قولی متنفرم و بابت اینکه دیروز آپ نشد متاسفم 😞💜

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now