: امیدوارم نا امیدت نکنم ددی .
..........و بالاخره زمان موعود سر رسید
زمانی که آیندشان به آن بستگی داشت
زمانی استرس زا و پر تنش
زمان فرار از زندان .عصر ماه نوامبر سرمای خودش را داشت و یونگی با توجه به میزان استرس وجودش ، سر انگشتانش کاملا سرد و بی حس شده بود .
منتظر بود ...
منتظر یه اتفاق ساده که نقشه ی فرارشان لو رود
اتفاقی که روزگارشان را تباه کند .
امید داشت ولی امیدی از جنس پوچیقلبش مانند یک گنجشک در سینه اش ، خودش را به اطراف می کوبوند .
لرزشی غیر ارادی بدنش را دربر گرفته بود
یا میشد گفت یک رعشه !حتی طوری که تهیونگ هم متوجه این لرزش ها و استرس های یونگی شد .
دستای سردش در حفاظ گرمی فرو رفت که باعث شد چشمانش را باز کنه و محافظش نگاه کنه
تهیونگ آروم دستش رو گرفته بود ولی نگاهش به سمت دیگری بود . اما همین گرما باعث گرم شدن قلب یونگی شد .با اینکه هنوز استرسش جای خودش بود اما حداقل لرزشی دیده یا حس نمی شد .
دست تهیونگ مانند بخار آب گرم تو زمستون ، عمل کرد .
وجود سرد و افکار ترسناک یونگی رو کنار زد و بهش اطمینان و اعتماد رو هدیه داد .: آماده ای !؟
و صدای تهیونگ به گوشش رسید: فک...فکر کنم آره
میزان استرسش در صدایش مشخص بود و این تهیونگ رو عصبی می کردمحکم مشت یونگی رو مشتش فشرد و آروم توی گوشش زمزمه کرد ....
: مشکلی بوجود نمیاد کیتن . اینقدر نگران نباش .: میدونم ...
و نفس عمیقی کشید
: می دونم .: باید شروع کنیم دیگه آره !؟
: ا ...آره . باهاشون حرف زدی !؟
: شورشگرا !؟
تهیونگ متعجب گفت و با تأیید یونگی ادامه داد ...
: آره . میرم تا مطمئن بشم .
و پس از رها کردن دست یونگی به سمت جمعی از زندانی ها رفت و یک شخصی را که یونگی تا بحال ندیده بودم ، بیرون کشید .: شب . موقع خاموشی . اگه بزنی زیرش از نصف پول خبری نیست !
مرد با حالت لشی خودش را به دیوار تکیه داد و با نیشخندی گفت ...
: همه چی امادست قربان . هر چند نمیدونم چرا می خواید گروهم رو بندازم اون وسط واسه ی جنجال ولی به قیمتی که دادی می ارزه .یونگی با ابرو های بالا رفته نگاه تهیونگ کرد
مگه چقدر پیشنهاد داده !؟: بعد از شورش بقیه ی پول به حسابت واریز میشه .
تهیونگ سرد گفت و مرد رو تنها گذاشت
یونگی وقتی دید تهیونگ داره دور میشه ، با سرعت به سمتش دوید و ناخودآگاه دستش رو گرفت و همراهش راه افتاد .این کارش باعث لبخند روی لب های تهیونگ شد
: باید آماده بشی کیتن . زمان نداریم .
تهیونگ گفت و یونگی به فکر فرو رفت .چه چیزای مهمی می خواستن !؟
طنابشون یه جعبه مشکی بود که میشد گفت اندازه ی مشتش بود .
قرار بود با اون وسیله هفت الی هشت متر پایین بیان !؟
در ذهنش غیر ممکن بود ولی اگه جانگ کوک براش فرستاده پس میتونست اعتماد کنه .عقربه های ساعت داشتن به نه نزدیک میشدن .
یونگی با دیدن ساعت تقریبا سر جاش میخکوب شد
آخرین باری که ساعت رو دیده بود ، ساعت شش بعد از ظهر بود ولی الان ...
چرا وقتی نمی خواست زمان بگذره اینقدر زود میگذشت !؟دست تهیونگ رو کشید و سمت سلول خودش دوید .
: کیتن ...
تهیونگ گفت و با نگاه سوالی و البته پر از استرس یونگی روبرو شداهمیتی به زمان
به مکان
به آدما
و به هیچکس نداددو طرف صورت یونگی رو گرفت و لب هایش را روی لب های یونگی کوبوند .
: بهت باور دارم یونگی . تو از پسش برمیای .
.
.
.از بد قولی متنفرم و بابت اینکه دیروز آپ نشد متاسفم 😞💜
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...