چشمانش را باز کرد .
چیزی جز سیاهی نمی دید .
انگار داخل خلأ بود .
نه هیچ صدایی
نه هیچ نوری
نه هیچ جسمینگاهی به اطراف انداخت
: کسی اینجا نیست !؟همچنان سکوت
: یونگی
زمزمه ای باعث شد سرش رو به سمت همون صدا برگردونه .: تو کی هستی !؟
با صدای رسا گفت .: یونگی
ایندفعه با لحنی آهنگین گفت .نوری روشن شد و روی جسمی تابید .
: یونگی کوچولو
همون صدا با همون لحن آهنگین .یونگی جلوتر رفت و با مردی که بالا تنه ی برهنه داشت و حالت سجده نشسته بود ، روبرو شد .
پشت کمرش رد شلاق های بسیاری به چشم میخورد .
: تو کی هستی !؟
یونگی زیر لب زمزمه کرد .مرد سرش رو بلند کرد و دو زانو نشست .
یونگی از ترس به عقب قدم برداشت .
: جی..جیمین .چشمانش با همون پارچه ی قرمز رنگ بسته بودن و روی سینه ی ورزیده اش زخم های عمیقی وجود داشت .
مرد سیاه پوشی بالای سرش قرار گرفت و خنجر آشنایی رو روی پوست گردنش کشید .
یونگی با کمی دقت متوجه اون خنجر شد .
زیبا و درخشان با دسته ی مشکی رنگ که الماس ها رویش می درخشیدن .اون خنجر از گردن جیمین کشیده شد و مرد با چرخیدن بالای سر جیمین ، دور گردنش رو برید .
خون با سرازیر شدن از تمام سطح گردنش به پایین ، گردنبند خونینی رو به جیمین هدیه داد .
: نههههه
یونگی فریاد زد و به سمت جیمین دوید .
ولی تا به سمتش دوید به سطح محکمی برخورد کرد .حالا متوجه دیوار شیشه ی بین خودش و جیمین شد .
: نهههه جیمین !!
فریاد زد و با مشت به شیشه کوبید .مرد سیاهپوش همچنان به کارش ادامه میداد .
جیمین نعره می کشید ولی یونگی صداش رو نمی شنید .
نه
نمی تونست درد کشیدن جیمین رو ببینه .
: بس کن !!!.....بس کن .....بس کن .یونگی دو زانو روی زمین افتاد و با دستانش مشت های بی جونی به شیشه میزد .
: لطفا کاری با اون نداشته باش .... جیمین !!!
با گریه فریاد زد و سرش رو با دستاش گرفت .مرد سیاهپوش دست از بریدن بدن جیمین برداشت و به سمت یونگی رفت .
یونگی روی زمین به حالت سجده دراومد .
: لطفا با اون کاری نداشته باش ...... من برات هرکاری میکنم .مرد سیاهپوش جلوتر اومد .
یونگی کمی تعجب کرد که مرد چطور تونست از اون دیوار عبور کنه ولی به روی خودش نیاورد .سرش رو روی زمین گذاشت و چشمانش رو بست .
: از من چی میخوای !؟
زمزمه کرد .: خودت رو .
همون زمزمه ی آشنا .یونگی سرش رو با سرعت بالا اورد و به چهره ی مرد زل زد .
هیچی جز یه صورت تار نداشت .
: تو !؟: منو یادت نمیاد یونگی !؟
: تو کی هستی !؟
: نباید منو فراموش می کردی !
: تو کی هستی لعنتی !!؟
یونگی فریاد زد و با مشت به زمین کوبید .: تو میمیری یونگی ! بخاطر فراموش کردن میمیری ! من دوست داشتم ولی تو به همین سادگی به برادرت پشت کرد .
مرد سیاهپوش متقابل فریاد زد .: برادر !؟
ولی قبل از اینکه جوابی دریافت کنه خنجر به داخل جمجمه اش نفوذ کرد ............................
با وحشت از خواب پرید و دستش رو روی سرش گذاشت .
خدا رو شکر جای هیچ زخمی نیست .
پس یکی از اون خواب های مسخره بوده .
از روی کاناپه بلند شد و تیشرتش که بخاطر عرقش خیس شده بود ، از تنش دراورد .
نگاهی به ساعت انداخت .
۹ شب بود .
نگاهش به کاغذ روی میز افتاد .
« ساعت ۱۰ به آدرس پشت برگه بیا »عمارت تاریک بود و فقط با نور کم ماه روشن شده بود .
به سمت گاراژ رفت و لباس های مشکیش رو به همراه ماسکش برداشت .
میخواست تماسی با جیمین بگیره ولی بیخیال شد .
اون گفت شب برمیگرده .
اگه تا الان نیومده یعنی تا دو ساعت دیگه هم نمیاد .اما راستش دودل بود .
نگاهی به تلفنش کرد و نگاهی به ماسکش .
شونه ای بالا انداخت و لباساش رو پوشید .بلایی سرش نمیاد .
اون میتونه از خودش مراقبت کنه .به سمت خنجر رفت و با دیدنش ترس عجیبی به دلش افتاد .
صحنه های ترسناک خوابش جلوی چشمش رد شدن .سرش رو به دوطرفه تکون داد و خنجر رو برداشت .
اون فقط یه خواب بود .یه بار دیگه آدرس رو چک کرد و سوار موتورش شد .
یعنی کی میخواست اونجا ببینتش و منظورش از نجات جون خودش چی بود !؟موتور رو روشن کرد و به مقصدش رفت .
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...