Part : 50

743 125 33
                                    

چشمانش را باز کرد .
چیزی جز سیاهی نمی دید .
انگار داخل خلأ بود .
نه هیچ صدایی
نه هیچ نوری
نه هیچ جسمی

نگاهی به اطراف انداخت
: کسی اینجا نیست !؟

همچنان سکوت

: یونگی
زمزمه ای باعث شد سرش رو به سمت همون صدا برگردونه .

: تو کی هستی !؟
با صدای رسا گفت .

: یونگی
ایندفعه با لحنی آهنگین گفت .

نوری روشن شد و روی جسمی تابید .
: یونگی کوچولو
همون صدا با همون لحن آهنگین .

یونگی جلوتر رفت و با مردی که بالا تنه ی برهنه داشت و حالت سجده نشسته بود ، روبرو شد .

پشت کمرش رد شلاق های بسیاری به چشم میخورد .

: تو کی هستی !؟
یونگی زیر لب زمزمه کرد .

مرد سرش رو بلند کرد و دو زانو نشست .
یونگی از ترس به عقب قدم برداشت .
: جی..جیمین .

چشمانش با همون پارچه ی قرمز رنگ بسته بودن و روی سینه ی ورزیده اش زخم های عمیقی وجود داشت . 

مرد سیاه پوشی بالای سرش قرار گرفت و خنجر آشنایی رو روی پوست گردنش کشید .

یونگی با کمی دقت متوجه اون خنجر شد .
زیبا و درخشان با دسته ی مشکی رنگ که الماس ها رویش می درخشیدن .

اون خنجر از گردن جیمین کشیده شد و مرد با چرخیدن بالای سر جیمین ، دور گردنش رو برید .

خون با سرازیر شدن از تمام سطح گردنش به پایین ، گردنبند خونینی رو به جیمین هدیه داد .

: نههههه
یونگی فریاد زد و به سمت جیمین دوید .
ولی تا به سمتش دوید به سطح محکمی برخورد کرد .

حالا متوجه دیوار شیشه ی بین خودش و جیمین شد .

: نهههه جیمین !!
فریاد زد و با مشت به شیشه کوبید .

مرد سیاهپوش همچنان به کارش ادامه میداد .

جیمین نعره می کشید ولی یونگی صداش رو نمی شنید .

نه
نمی تونست درد کشیدن جیمین رو ببینه .
: بس کن !!!.....بس کن .....بس کن .

یونگی دو زانو روی زمین افتاد و با دستانش مشت های بی جونی به شیشه میزد .

: لطفا کاری با اون نداشته باش .... جیمین !!!
با گریه فریاد زد و سرش رو با دستاش گرفت .

مرد سیاهپوش دست از بریدن بدن جیمین برداشت و به سمت یونگی رفت .

یونگی روی زمین به حالت سجده دراومد .
: لطفا با اون کاری نداشته باش ...... من برات هرکاری میکنم .

مرد سیاهپوش جلوتر اومد .
یونگی کمی تعجب کرد که مرد چطور تونست از اون دیوار  عبور کنه ولی به روی خودش نیاورد .

سرش رو روی زمین گذاشت و چشمانش رو بست .
: از من چی میخوای !؟
زمزمه کرد .

: خودت رو .
همون زمزمه ی آشنا .

یونگی سرش رو با سرعت بالا اورد و به چهره ی مرد زل زد .

هیچی جز یه صورت تار نداشت .
: تو !؟

: منو یادت نمیاد یونگی !؟

: تو کی هستی !؟

: نباید منو فراموش می کردی !

: تو کی هستی لعنتی !!؟
یونگی فریاد زد و با مشت به زمین کوبید .

: تو میمیری یونگی ! بخاطر فراموش کردن می‌میری ! من دوست داشتم ولی تو به همین سادگی به برادرت پشت کرد .
مرد سیاهپوش متقابل فریاد زد .

: برادر !؟
ولی قبل از اینکه جوابی دریافت کنه خنجر به داخل جمجمه اش نفوذ کرد .

...........................

با وحشت از خواب پرید و دستش رو روی سرش گذاشت .

خدا رو شکر جای هیچ زخمی نیست .

پس یکی از اون خواب های مسخره بوده .

از روی کاناپه بلند شد و تیشرتش که بخاطر عرقش خیس شده بود ، از تنش دراورد .

نگاهی به ساعت انداخت .
۹ شب بود .
نگاهش به کاغذ روی میز افتاد .
« ساعت ۱۰ به آدرس پشت برگه بیا »

عمارت تاریک بود و فقط با نور کم ماه روشن شده بود .

به سمت گاراژ رفت و لباس های مشکیش رو به همراه ماسکش برداشت .

میخواست تماسی با جیمین بگیره ولی بیخیال شد .
اون گفت شب برمیگرده .
اگه تا الان نیومده یعنی تا دو ساعت دیگه هم نمیاد .

اما راستش دودل بود .
نگاهی به تلفنش کرد و نگاهی به ماسکش .
شونه ای بالا انداخت و لباساش رو پوشید .

بلایی سرش نمیاد .
اون می‌تونه از خودش مراقبت کنه .

به سمت خنجر رفت و با دیدنش ترس عجیبی به دلش افتاد .
صحنه های ترسناک خوابش جلوی چشمش رد شدن .

سرش رو به دوطرفه تکون داد و خنجر رو برداشت .
اون فقط یه خواب بود .

یه بار دیگه آدرس رو چک کرد و سوار موتورش شد .
یعنی کی میخواست اونجا ببینتش و منظورش از نجات جون خودش چی بود !؟

موتور رو روشن کرد و به مقصدش رفت .


Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now