Part : 84

590 109 25
                                    


.........

وارد عمارت شد و بی حوصله کتش رو روی مبل پرت کرد .
امروز صبح با تهیونگ یه تماس تلفنی داشت و از اونجایی که برنامه ی کشفشون به خیر گذشته بود پس جای نگرانی برای امروز دیگه نبود

می‌تونست یه شب راحت بی دردسر رو داشته باشه تا به ذهنش یکم اجازه ی استراحت بده

با هر برنامه ی یونگی شب رو با استرس و نگرانی صبح می کرد
اون کیتن بی پروا تر از حرفا بود

وارد آشپز خونه شد تا لیوان آبی بخوره
وقتی قلپی از آب خنک خورد ، چرخید تا شیشه ی آب رو داخل یخچال بذاره و همون لحظه متوجه شد یکنفره روبروش وایساده

از شوک آب تو گلوش پرید و شروع به سرفه کردن کرد .
: جی...جیمین ....تو اینجا ...چه غلطی می‌کنی !؟
سرفه هایش نمیذاشتن تا درست حرفش رو بزنه

: اوه ..من نمی‌دونستم ممکنه با دیدنم خودت رو خفه کنی !
جیمین سرد گفت و دوباره تو لیوان جانگ کوک آب ریخت و اونو دستش داد .

جانگ کوک با سرعت آب رو نوشید و بعد از اینکه وضع گلوش بهتر شد ، صداش رو صاف کرد و شروع به صحبت کرد .
: لعنتی تو مرده بودی !!

: یونگی بهتون نگفت !؟

: اون کیتن ....
جانگ کوک با خشم زیر لب غرید .
: برای چی اینجایی !؟ اصلا چطور زنده موندی !؟

: نمیدونستی زندم !؟

: میدونستم ...
و نگاه اخمالوش رو به جیمین داد
: فقط نمی‌دونستم کدوم گورستونی به سر می بری ! و سوال اول رو جواب ندادی . چه غلطی اینجا می‌کنی !؟

: یونگی ...

: توی حرومزاده تا حد مرگ ترسوندیش و به مدت دو هفته تو اون وضع کذایی ولش کردی !!
جانگ کوک نذاشت جیمین حرفش رو کامل بگه و با فریاد وسط حرفش پرید .

: مجبور بودم جئون ! مجبور بودم .
متقابلاً فریاد زد

: چی !؟ چی اینقدر واجب بود که احساسات یونگی رو بخاطرش نابود کردی ! تو نبودی که اشکای رو صورتش رو ببینی ! تو نبودی که ببینی چقدر شکسته و داغون بنظر می‌رسید ! اون بخاطر تو برادرش رو کشت ! تنها همخون زندگیش رو !

: من ازش نخواستم ! نخواستم نجاتم بده !
واقعا اینطور بود !؟
جیمین تنها چیزی که از یونگی در خواست کرد مرگ بود .
حاضر بود بمیره تا اینکه یونگی رو نابود کنه
ولی یونگی خودش انتخاب کرد
پس جیمین بی تقصیره

: توی عوضی ولش کردی ! لااقل یه خبری بهش میدادی تا اون چند روز تو جهنم نباشه !

جیمین عصبی شده بود
سریع به سمت جانگ کوک شتاب برداشت و با گرفتن یقه اش اونو به دیوار کوبوند

: من .. مجبور بودم جانگ کوک .. اینو بفهم ! وقتی تو درد و عذاب واقعی سیر می‌کنی چه حسی داری !؟ این که تمام وجودت بدون دلیل یهو آتیش بگیره و تنها کاری که از دست تو برمیاد فریاد زدنه . بهم بگو جای من بودی چه حسی داشتی !؟ من نمیومدم به یونگی سر بزنم تا جای زخمام رو نبینه که روح شکستم رو نبینه ! من غرورم شکست جانگ کوک ! من جلوی یونگی التماس کردم ! خودم رو ضعیف نشون دادم ! درک کن چه حس مضخرفی داشتم ! نمی خواستم منو ببینه تا بیشتر از این با جیمین شکسته روبرو نشه . من نیاز به زمان برای تجدید سلامتی روان و جسمم داشتم .

با نفرت تو صورت جانگ کوک غرید
جانگ کوک بی حس به جیمین زل زده بود
نمی خواست خودش رو کوچیک کنه اما حق با جیمین بود
هیچ وقت نمی خواست تصور کنه که یونگی وجه ضعیفش رو ببینه
چون حتی تصورش هم براش عذاب آور بود

: چی میخوای جیمین !؟

: برای دیدن یه دوست قدیمی نیاز به دلیل دارم !؟
جانگ کوک تکخنده ای از این جمله ی قدیمی کرد و دوباره به حالت جدیش برگشت

: برای یونگی برگشتم اینجا .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now