Part : 34

1K 164 53
                                    


..........................………

جیمین وارد اتاق شد .
تهیونگ با جانگ کوک بهش نگاه انداختن ‌.

: چی شده !؟
جیمین با نگرانی پرسید .

: جانگ کوک اطلاعاتی درباره ی یونگ هه به دست اورده و میخواد بهمون بگه .
تهیونگ نگاهش رو به جانگ کوک داد .

: و به نظر خیلی هم مهمه چون عصبی به نظر میاد .

جانگ کوک کاغذی رو روی میز پرت کرد .
: این یونگ هه هست .

جیمین و تهیونگ به عکس رو میز نگاه کردن .
هر دو شکه شدن .

: نه چیزی نگین ! به هیچ وجه صدایی ازتون در نیاد .
جانگ کوک غرید و روشو سمت پنجره کرد .

هر دو ساکت شدن ‌.

: مین یونگ هه جزء افراد خوبمون بود . از ۱۵ سالگی به ما ملحق شد . اون مواد رو برای فروش به دبیرستان و مدرسه های اطراف می برد و پول خوبی می گرفت .

: پس چطور ....

: گفتم ساکت !
جانگ کوک رو به جیمین گفت .

: اون همیشه ماسک می پوشید پس من صورتش رو نمی دیدم . ولی اون ۱۷ سالگی به پدر خیانت کرد و موادی رو که ما تولید می کردیم برای پدرت می برد .
و نگاهی به جیمین انداخت .

: از اون موقع ما افتادیم دنبالش ولی هیچ جا پیداش نکردیم .

: پس برای چی پدرم می خواست با آسیب زدن به یونگی ازش انتقام بگیره !؟

جانگ کوک نفس عمیقی کشید و به چشمای جیمین زل زد .

: چون مین یونگ هه برادر دو قلوی یونگیه !

....................................

: شما بی مصرفا نتونستید از پس اون بچه مفت خور بربیاین !؟

و لگدی به صورت پسری که جلوش زانو زده بود زد .

: قر...قربان ....

: حرف نباشه احمق !
و لگد دیگه ای بهش زد .

: قربان یکی اومد نجاتش داد . اون پسره به ما حمله کرد .

: ههه .... کی !؟ یه نره غول بهتون حمله کرد !؟
و پوزخندی بهشون زد .

: من اون بچه رو میخواستم ! کلی خریدار داشت ! .... شنیدید چی گفتم !؟ اون بچه کلی خریدار داشت و ما ...الان ...از....دستش.....دادیم !

و کل وسایل رو میز رو پرت کرد پایین .

: بی مصرف ها !!

: قربان ....اههخخ

یقه مرد رو گرفت و روی میز کوبوندش .

: بگو .... بنال دیگه ! چرا صدات در نمیاد پدر سگ !

: اون پسر ....مهارت خوبی تو ...مبارزه داشت .

: کدوم پسر !؟

: همونی که بهمون حمله کرد . از بچه های دانشگاهه !

: اگه از بچه های اونجاست پس اسمش رو می‌دونی !

: ا...آره قربان .

: پس بنال ببینم کدوم خریه !

: اسمش مین یونگیه !

برای چند دقیقه سکوت اتاق رو فرا گرفت .

: گفتی ....مین .....یونگی !؟
یقه مرد رو ول کرد وعقب رفت .

: بله قربان .

: برام بیارینش ... نه نه خودم به ملاقاتش میرم .
و لبخند ترسناکی روی لباش اومد .
: وقت ملاقاته برادر کوچولوی بدبختم .


Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now