خشم و هیاهو

3K 72 24
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت304
بالاخره روز آزادی از این گچ لعنتی فرا رسید هیچ جوره نمیشد بهش عادت کرد منم برای باز شدنش عجله و بی قرار بودم و زودتر از مامان و بابام آماده رفتن شدم.

توی بیمارستان از انتظار متنفر بودم دلم میخواست هرچه سریعتر نوبتم بشه و به داخل برم این گچ مثل یه بار سنگین و عذاب آور این چند وقت همراهم بود.

وقتی پرستار فامیلیم رو صدا زد با خوشحالی به داخل رفتم و بعد از چند دقیقه با یه تیغه چرخون گچ دستو شکاف داد و با وارد شدن هوا به داخلش پوستم نفس تازه ای کشید.

اولین کاری که کردم دستمو کنار صورتم گذاشتم و با لبخند یه سلفی گرفتم و برای ارباب فرستادم اونم‌ چند دقیقه بعد جوابمو داد

+ درد که نداری
- نه آقا
+ مراقبش باش باز کار دست خودت ندی
- دیگه من غلط بکنم شیطونی کنم

به مناسبت خلاصی از گچ دستم ارباب رو بعدازظهر به عصرونه دعوت کردم اون هم ساعت و مکانشو تعیین کرد.

ظهر به همراه خونوادم ناهار رو بیرون خوردیم و این دورهمی سه نفره بعد از مدت ها لذت خاصی داشت و کلی بهمون خوش گذشت.

وقتی به خونه رسیدم بعد از کمی استراحت به حموم رفتم و برخورد آب گرم‌ با دستم بعد از مدت ها احساس خوشایندی داشت.

باید زودتر آماده میشدم تا به قرار ارباب برسم و بعد به سر کار برم هوا هم بهاری و دلپذیر برای یه قرار هیجان انگیز و عاشقانه بود.

چند وقتی میگذشت که با ماشین رانندگی نکرده بودم برای همین سوییچ ماشینو برداشتم و با ذوق خاصی داخلش نشستم اولین کاری که انجام دادم پلی کردن موزیک هایی بود که دوسشون داشتم.

به محل قرار رسیدم ارباب منتظر ایستاده بود با دیدن من توی ماشین تعجب کردم از داخلش دستی تکون دادم و پیاده شدم

- سلااااام
+ زهرمار چرا داد میزنی علیک سلام با ماشین اومدی باز دستت درد نگیره
- نه نه خوبه خوبم

باهمدیگه به یه کافی شاپ جدید رفتیم و اینجا یه مقدار شلوغ تر به نظر میرسید ما یه میز خالی گوشه دیوار پیدا کردیم و نشستیم.

بعد از سفارش حرفای من و نگاه های ارباب شروع شد عاشق این بودم به هر قسمت از صحبتم با چشم و ابرو و لبخند واکنش نشون میداد.

قهوه و کیکمون رو کم کم خوردیم و در مورد همه چی صحبت کردیم

+ با مامان بابام جدی حرف زدم
- در مورد چی
+ تو دیگه
- وای خب
+ چیه
- هیچی استرس گرفتم
+ اونا که تورو دیدن
- هزار بارم ببینن باز من استرس دارم
+ مخالفن
- واقعااا؟؟؟؟
+ آره مامانم‌ گفت سمت اون دختره مو بلوند قری نمیری
- واااای

دستامو مشت کرده بودم و قلبم کاملا توی دهنم بود که ارباب خندید

- توروخدا سر به سرم نذارین سکته کردم
+ رنگت پرید
- واقعا چی گفتن جون من اذیتم نکنین
+ گفتن هروقت آماده بودم اونا هم درستش میکنن
- عاااااشقتووووونم

...Where stories live. Discover now