خفگی

6.1K 92 50
                                    

#پارت120
پسرعموم سعید توی چارچوب در ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد سریع بلند شدم و بدون هیچ حرفی مثل برق گرفته ها به سمت اتاقم دویدم مانتو و شالمو پوشیدم و از توی اتاق باهاش حرف میزدم

- سعید اینجا چیکار میکنی چرا یهویی میای توو
-- علیک سلام مرسی منم خوبم!!! میدونستم مامان بابات نیستن اومدم سری بهت بزنم خودت درو باز کردی منتظر کسی بودی؟

از اتاق بیرون اومدم توی چهره م خشم و عصبانیت کاملا دیده میشد و با تندی باهاش صحبت کردم و اون هنوز جلوی در ایستاده بود

- بله منتظر دوستمم تو نباید اینجا بیای وقتی خونوادم نیستن
-- منم خونواده تو حساب میشم مگه نگفتی جای داداشتم خب نباید از خواهرم یه خبری بگیرم؟؟
- سعید خف.... سعید برو برو بیرون الان دوستم میاد فکرای بد میکنه
-- چه بوی غذایی راه انداختی گشنم شد خب صبر میکنم دوستت بیاد همه باهم ناهار بخوریم
- سعید برو به خدا زنگ میزنم به بابام
-- اووو چته تو چرا اینجوری شدی

توی همین صحبت و کشمکش ها بودیم که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم از روی میز جلوی مبل برش داشتم ارباب بود دیگه از ترس دستام به لرزه افتاد برای جواب دادنش این پا اون پا میکردم و هر لحظه ممکن بود بیاد و یه اتفاق بدی بیفته

- سعید میری یا زنگ بزنم به بابام؟
-- خیلی مشکوکی نگین کی قراره بیاد
- گفتم که دوستم بعدشم به تو هیچ ربطی نداره فقط برو
-- اصلا الان خودم زنگ میزنم به عمو میگم نگین دوست پسرشو خونه دعوت کرده
- چی میگیییی عهههه اعصاب منو بهم نریز

ارباب پشت سر هم تماس میگرفت و من نزدیک بود سکته کنم تا اینکه تماس هاش قطع شد یه حسی بهم گفت به جلوی در خونمون رسیده دهنم از ترس و دلهره خشک شد و لبام سفید بود سعید قیافه منو دید کمی دستپاچه شد

-- نگین خوبی؟؟ رنگت پرید چرا؟؟
- سعید فقط برو اگه نمیخوای اتفاق بدی بیفته فقط برو
-- پس حدسم درست بود آقای جذاب قراره بیاد فقط یه چیزی چرا روی زمین نشسته بودی؟
- نمیدونم نمیدونم برو جون من برو
-- باشه میرم فقط بدون اگه دوستت نداشتم به عمو میگفتم

بالاخره از در خونه بیرون رفت منم تا جای در خروجی دنبالش کردم و وقتی از خونه بیرون رفت منم توی کوچه رو نگاهی انداختم اثری از ارباب نبود در رو بستم و بهش تکیه دادم نفس عمیقی کشیدم چند ثانیه بیشتر طول نکشید که گوشیم دوباره زنگ خورد ارباب بود آب دهنمو قورت دادم صدامو صاف کردم و گوشیو برداشتم

+ درو باز کن

دستم روی قفل در بود کشیدمش و باز کردم چهره م هنوز آشفته و نگران بود ترس اینو داشتم که نکنه سعید رو دیده باشه و من چجوری براش توضیح بدم و باور کنه سلام کردم سر تکون داد و وارد خونه شد از پله ها بالا رفت منم پشت سرش میرفتم جلوی در ورودی خونه ایستاد به اطراف نگاهی کرد من ضربان قلبم رو دیگه احساس نمیکردم کفشاشو درآورد و به داخل پذیرایی رفت منم شال و مانتومو درآوردم نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم

...Where stories live. Discover now