قلاب و طناب

6.3K 98 12
                                    

#پارت188
° مدیر شعبه اصلی اومده
▪▪ کودوم
° بابا همونیکه یه بار رفتیم دیدیمش اونجا
▪▪ آهاااا همون خوشگله؟؟؟
° آره همون
▪▪ به همون چیزی که میخواستی رسیدی اومد اینجا
° نه بابا اون مال قدیما بود شنیدم متاهله بالاخره همکارمونه نباید اینجا احساس نا امنی کنه

نگاهی توی انگشتم کردم حلقه ای که همیشه انگشتم بود رو فراموش کردم با صدای فرناز که منو خطاب قرار داد حواسم از اونجا و حرفای اونا پرت شد از پشت دیوار به سمت جلوی پیشخوان رفتم و به حرفای اون فکر میکردم

▪ رفتی دیدی همه جارو؟
- آره آره
▪ از شعبه خودتون کوچیکتره نه؟
- آره اونجا دو طبقس

سر جام برگشتم و روی صندلی نشستم به ارباب پیام دادم و وضعیت خودم و اینجا رو بهش گفتم چند تا عکس هم از سالن براش فرستادم.
دو سه ساعتی گذشت و بالاخره مشتری های این شعبه یکی یکی وارد شدن و سفارش  های مختلفشون رو با فرناز انجام دادیم توی این مدت اقای میری چند بار ازمون سر زد ولی رفتار عجیبی ازش ندیدم منی که با کوچکترین حرکت عجیب طرفم رو مورد بررسی قرار میدادم خیلی منتظر بودم رفتار یا حرکت مشکوکی از اون ببینم.

سرگرم کار شدم و ناخودآگاه همه چی یادم رفت شب سردی بود و مشتریای داخل سالن بیشتر از خارج بودن این شعبه پیک کمتری داشت و شاید به دلیل کم بودن سفارشات تلفنی اینجا بود.

من همه اینارو با فرناز در میون گذاشتم اونم خیلی خوب توضیح داد

▪ خوب به همه چی دقت میکنی نگین جون حقا که مدیری
- عادت کردم عزیزم میدونم دارم زیاده روی میکنم چون کار من دیگه این چیزا نیس
▪ نه بابا این چه حرفیه ناقلا نکنه میخوای جای وحید رو بگیری
- وحید کیه
▪ آقای میری دیگه
- آها نههه اصلا

فرناز آدرس خونمون رو پرسید و بهش گفتم و اونم از دوری راه من کمی ناراحت شد

▪ شبا با چی میری خونه؟
- بابام میاد یا مسعود
▪ هیییی خوش به حالت
- چرا عزیزم
▪ یکیو داری که بیاد دنبالت منه سینگل بدبخت باید توی این سرما آژانس بگیرم
- الهی عزیزم آره سخته باز خوبه خونتون کمی نزدیکه
▪ آره نزدیک بود که مامانم اجازه داد بیام

پدر فرناز فوت کرده بود و با مادر و یه خواهر کوچکترش زندگی میکردن حس خوبی از صحبت کردن باهاش به من منتقل میشد انگار که خیلی وقته میشناسمش توی همون چند ساعت صمیمیت زیادی بینمون ایجاد شد .

▪ چه فکرایی در موردت کردم نگین جان من حلالم کن
- چه فکری
▪ گفتم این مدیر بوده الان میاد نمیشه باهاش حرف زد خودشو میگیره و افاده داره اصن فکر نمیکردم تو اینقد خوب و خانوم باشی
- دیوونه اولا که خوبی از خودته دوما من بدم میاد ازین رفتارا

از بعضی حرفاش خندم گرفته بود و انگار اونم این مدت تنها بود و به اینکه یه نفر باشه تا باهاش حرف بزنه نیاز داشت و چه کسی بهتر از من که حرف زدن خوراک اصلیمه و به قول ارباب خدا نکنه موتورم روشن شه.

...Where stories live. Discover now