ماهرخ

3.4K 96 34
                                    

#پارت227
...گوشامو تیز کردم و خم شدم برای کمتر از دو ثانیه صدای نفس کشیدنای کسی رو شنیدم اما ناگهان قطع شد سرمو نزدیک تر بردم و گوشمو تقریبا به دریچه چسبوندم.

این بار صدای نفس ها ضعیف اما قابل شنیدن بود با انگشتم روی دریچه زدم تا واکنشی ببینم صدای خش خش کشیده شدن پا روی زمین مطمئنم کرد که کسی توی اون دریچه کوچیک قرار داره

- کسی اونجاس؟؟
- من صداتو شنیدم
-آهای با توام

دریچه رو نگاهی انداختم فقط یک قفل شب بند قدیمی اونو بسته نگه داشته بود دستگیره کوچیکشو گرفتم و کشیدم اما پایین نیومد این کارو دو دستی انجام داد که بالاخره با صدای بلندی که کل راهرو پیچید دریچه باز شد.

داخل دریچه رو با ترس نگاه کردم تاریک بود اما بخار دهانی از نفس کشیدن بیرون میومد ضربان قلبم شدت گرفت گوشیمو از توی جیبم درآوردم و چراغشو روشن و نورشو به سمت تاریکی هدایت کردم.

چیزی که دیدم باورکردنی نبود برای چند ثانیه کاملا خشکم زد یه دختر بچه با صورت و لباسای کثیف که از ترس کنج دیوار اون دریچه کوچیک کز کرده و نفس نفس میزنه به خودم اومدم و خواستم ترسشو کم کنم.

- نترس نترس من کاریت ندارم نمیخوام بهت آسیب بزنم اسم من نگینه دستتو بده من بیا بیرون

چشای درشت وحشت زدش خیره به من بود سرشو چندین بار به نشونه نه از ترس تکون داد منم فکری به سرم زد

- عروسکتو توی خونه دیدم حتما دلت واسش تنگ شده اونم منتظر تو بود میخوای باهم بریم پیش عروسکت؟

کم کم سرشو از توی دریچه بیرون آورد و سرپا شد نگاهی به پاهای لختش انداختم که از سرما و کف اونجا زخمی بود موهای پریشونی که خاک روشو من تکوندم و صورت زیبا و لاغر و چشمای عسلی جذابش که ترس ازش کاملا پیدا بود.

انگشت شصتمو روی گونه هاش کشیدم و با لبخند خیالشو راحت کردم از من ترسی نداشته باشه

- اسمت چیه عزیز دلم
ماهرخ
- اسمت هم مث خودت خوشگله ماهرخ کی آوردتت اینجا

نگاهی به بیرون انداخت و دوباره صورتشو سمت من کرد

- من اینجا نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه اون آقا بابای توعه؟
ماهرخ : آره
- اون تورو آورده اینجا؟

این بار سرشو به نشونه تایید تکون داد اولین حسی که سراغم اومد نفرت و خشم بود پشت اون در قرمز رنگ ایستاده بودم و هر لحظه به شدت عصبانیتم اضافه میشد.

ماهرخ رو توی بغلم گرفتم و لبه در آهنی رو کشیدم و با شدت هر چه تمام تر به دیوار کوبیدم ماهرخ سرشو توی شونم پنهون کرد به سمت اون مرد رفتم که بابام و عموم هم کنارش ایستاده بودن.

مرد سرشو بالا آورد و ماهرخ رو توی بغل من دید آچاری که دستش بود به زمین افتاد و صداش توجه بابا و عموم رو هم جلب کرد همگی من رو نگاه کردن با چهره عصبانی نزدیکش شدم

...Where stories live. Discover now