خواستگاری

9.7K 153 2
                                    

#پارت37

منو به خونه رسوند منم لباسامو دراوردم و به حموم رفتم آب رو باز کردم و چشامو بستم و چند دقیقه بی حرکت زیر آب وایسادم احساس سبکی خاصی داشتم از اتفاقات امروز لذت میبردم.
خودمو شستم بیرون اومدم توی تهیه شام به مامانم کمک کردم شام رو همگی خوردیم من روی تخت دراز کشیدم و به ارباب پیام شب بخیر فرستادم تا جواب دانش بیدار موندم وقتی پیامشو روی گوشیم دیدم ساعتشو برای فردا تنظیم کردم چشامو بستم و به خواب رفتم.
صبح با آلارم گوشی بیدار شدم مثل همیشه صبح بخیر به اربابم گفتم بابام که رفته بود ولی مامانم هنوز خواب بود امروز کلاس داشتم و باید صبحونه میخوردم آماده میشدم.
صبحونه رو خوردم لباسامو پوشیدم جزوه هامو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم یه بار دیگه خودمو توی آینه نگاه کردم در رو آروم بستم تا مامانم بیدار نشه و رفتم.
توی مترو هندزفریمو توی گوشم گذاشتم اهنگامو پلی کردم و گوش میدادم سلیقه منم دقیقا مثل اون شده بود موزیک هایی رو گوش میدادم که اون دوست داشت چشامو بستم و خودمو ارباب رو توی یه سالن کنسرت تصور کردم سالنی خالی که فقط من و اون باشیم و هر خواننده ای که بخوایم برامون بخونن.
ایستگاه مورد نظرم پیاده شدم تا دانشگاه کمی پیاده رفتم تا رسیدم هرجارو نگاه کردم اثری از الهه نبود فقط با همکلاسیام خوش و بش کردم گوشیمو دراوردم که بهش زنگ بزنم که یکی از پشت روی شونم زد
++ یه وقت زنگ نزنی ببینی کجام
- عه الهه الان داشتم به تو زنگ میزدم خره
++ آقا مسعودتون اربابتون از کیک راضی بودن؟؟
- چرا اینجوری میگی
++ چجوری
- انگار داری مسخرم میکنی
++ نخیر فقط از وقتی وارد این رابطه شدی خیلی عوض شدی
- ببین الهه اگه درک نمیکنی لازم نیس بی احترامی کنی
++ من بی احترامی کردم یا تو؟؟؟ داری به خونوادت دروغ میگی داری از من دوری میکنی
- من دروغ نگفتم بهشون ولی الان نمیتونم چیزی بگم
++ دروغ گفتی تو بخاطر اون داری زندگیتو نابود میکنی اگه ولت کرد چی اصن تو از گذشتش چی میدونی
- بس کن الهه من میشناسمش اون همچین کاری نمیکنه
++ هه آره منم همینو میگفتم یادته؟؟ آخرش چی شد؟؟ رفت با یکی دیگه
- تو مسعودو با اون آشغال مقایسه میکنی؟؟
++ از من گفتن بود من دوستت دارم نگین من نمیخوام ناراحتیتو ببینم
- ولی الان داری این کارو میکنی
++ باشه بیخیال بیا بریم سر کلاس همه رفتن
اعصابمو با حرفاش بهم ریخت اربابم خدای منه اون با همه فرق داره و هیچکودوم ازین حرفا شایسته اون نیست.
در تمام مدت توی کلاس حتی یه کلمه هم با الهه حرف نزدم هر بار خواست سر صحبتو باز کنه من سرد برخورد کردم کلاس تموم شد وسایلمو جمع میکردم
++ نگین
- هوم
++ بابا اینجوری نباش دیگه من نگرانتم چرا نمیفهمی
- آره من نمیفهمم اصن من نفهمم
++ اصن به من چه
- من دارم میرم
++ کجا؟؟ هنوز یه کلاس دیگه داریم
- حوصله ندارم
++ باشه برو
ازش خدافظی کردم و از دانشگاه بیرون اومدم یه قهوه از کافی شاپ گرفتم توی پارک نزدیک دانشگاه نشستم به ارباب پیام دادم که کلاسمو نرفتم و الان کجام وقتی علتشو پرسید بهش گفتم با الهه بحث کردم.
ارباب بهم گفت که زودتر به خونه برم دز موردش بعد حرف میزنه منم قهومو خوردم و همین کارو کردم توی راه تمام فکرم این بود برم ببینمش چون فقط دیدنش منو آروم میکرد اما میدونستم این کارم عصبانیش میکنه به خونه رسیدم وارد شدم مامانم در حال صحبت با تلفن بود به حرفاش زیاد توجهی نکردم و به اتاق رفتم.
تلفن مامانم تموم شد و از همون جا صدام زد تا اینکه جلوی در اتاق ایستاد
× چرا صدات میزنم جواب نمیدی
- ببخشید مامان متوجه نشدم
× چرا لب و لوچت آویزونه
- هیچی مامان با الهه یکم بحثم شد
× دختر به اون خوبی چرا بحث کنین
- چیز مهمی نیس حالا چی شده
× زن عموت زنگ زده بود
- خب
× پسرعموت سعید از آلمان برگشته
- خب به سلامتی
× زن عموت میگفت اومده اینجا میخواد ازدواج کنه
- حالا چرا اینجا همونجا که دختر زیاده
× اون به خاطر تو برگشته
- چیییی؟؟؟
× میگفت سعید گفته بخاطر نگین میام ایران
- چه غلطا بعد شما هم هیچی بهش نگفتین؟؟؟
× چی میخواستی بگم حرف بدی نزده که پسر خوبیه از بچگی باهم بودین
- ماماااان معلوم هست چی میگی؟؟؟
× قرار خواستگاری گذاشتن
- واااای ماماااان من خودمو میکشم به خداااا
× عههه این چرت و پرتا چیه جرم که نکردن میخوان بیان خواستگاریت
روز بدم دیگه کاملا تکمیل شد حالا چجوری این قضیه رو به ارباب میگفتم دیگه مغزم کار نمیکرد روی تخت افتادم و هر لحظه نزدیک بود گریه م دربیاد.
تا ظهر چندین بار با مامانم سر همین موضوع بحث و دعوا کردم ولی انگار نظر من اصلا مهم نبود بابامم که میومد میفهمید نه تنها طرف منو نمیگرفت بلکه استقبالم میکرد.
ظهر شد بابام خونه اومد من توی اتاقم بودم بیرون نیومدم اما صداشونو میشنیدم که وقتی مامانم قضیه رو گفت بابام خوشحال شد و گفت کی بهتر از سعید.
احساس اضافه بودن میکردم دلم میخواست برم خونه ارباب و دیگه اینجا

...Where stories live. Discover now