ارباب تاریکی

3.6K 77 55
                                    

#پارت273

+ مبینا بهت کلی پیام داده

به سمت گوشیم اومدم و صفحه گوشی برعکس بود و ارباب بهش نگاه میکرد کمی سرمو کج کردم تا ببینم چه پیامی برام فرستاده.

ارباب صفحه چتشو باز کرد و یهو کلی گیف و عکس دخترای در حال تنبیه و سکس باز شد و در آخر این پیام رو نوشته بود

مبینا : با اربابت بهت خوش بگذره

آب دهنمو قورت دادم و تپش قلبمو توی سینه حس کردم لبام خشک شد و جرات نگاه کردن به ارباب رو نداشتم.

چند ثانیه بیشتر نگذشت که دستشو دراز کرد و موهامو کشید سرمو با شدت به سمت اوپن آشپزخونه آورد چونمو محکم روی اون چسبوند پاهام نیمه خم و لبه اوپن به سینه هام فشار آورد.

پوست سرم از کشیده شدن موهام درد گرفت و قطره اشکی همراه با التماس و ناله ازم بیرون اومد

+ اینا چیه فرستاده
- آقا به خدا میخواستم براتون توضیح بدم
+ توضیح؟ چه توضیحی؟ باز چه گوهی خوردی؟
- آقا اتفاقی مبینا چتامونو خوند منم مجبور شدم براش همه چیو بگم
+ همه چیو گفتی و فکر نکردی من روی این قضیه حساسم؟؟

سرمو بلند کرد و دوباره چونمو محکم به اوپن کوبوند جوری که صدای برخورد دندونام توی سرم پیچید

- آقا غلط کردم بی جا کردم توروخدا عصبانی نشییییین

اشکام ریخت دستامو بالای سرم بردم تا روی دستش بذارم با دست چپش دستمو گرفت و مچمو پیچوند.

درد مچ هم به بقیه دردام اضافه شد هرچقدر التماسش کردم فایده ای نداشت.

کنار گوشم فحشم داد و بلندم کرد چند قدمی موهام توی چنگش بود و دنبالش تلو تلو خوردم یه جا منو نگه داشت و بالاخره موهامو ول کرد.

به محض صاف شدنم سیلی محکمی توی صورتم زد و این کارو دو بار دیگه هم انجام داد طعم خون رو توی دهنم حس کردم

عصبی بود و دستاشو مشت و باز میکرد داغی بدنش رو از فاصله دور هم میتونستم حس کنم نفس نفس میزد و سرم پایین بود و چند لحظه به دستش دقت کردم و لرزش غیر طبیعی داشت.

از این حالتش ترسیدم و این ترسم به گریه و التماس دوباره منجر شد

+ آقا من غلط کردم به پاتون میفتم داره دستاتون میلرزه آروم باشین

جواب این جمله سیلی محکم دیگه ای بود که منو به عقب پرت کرد

+ لخت شو

انگار لرزش اون به منم منتقل شد و با دستای لرزون لباسامو از تنم درمیاوردم این وسط چندین بار فحش و لگد خوردم که رون پام به شدت درد گرفت.

شورتم آخرین چیزی بود که از تنم خارج شد و اون وقتی مطمئن شد کامل لختم بازومو محکم گرفت و منو به سمت دری برد و همونجا نگهم داشت.

...Where stories live. Discover now