من برای تو چی هستم؟

3.1K 78 31
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت311
- مامانم دیشب گفت میخواستی یه چیز مهمی بهش بگی
مبینا : نه بابا
- به من دروغ نگو مبینا بگو ببینم چی‌ میخواستی بگی
مبینا : اصن آره میخواستم بگم بهش تو و مسعود چه رابطه ای دارین
- ما چه رابطه ای داریم اصلا به تو چه هرچی هیچی بهت نمیگم به روت خندیدم پررو شدی
مبینا : به من چه؟؟ اونا نباید بدونن؟؟
- چیو باید بدونن
مبینا : دهنمو باز نکن‌ نگین
- باز کن ببینم چه غلطی میخوای بکنی
مبینا : اونا میدونن مسعود مثل حیوون باهات رفتار میکنه؟؟

دستم بالا اومد و سیلی محکمی توی صورت مبینا زدم و اونم در حالی که با بغض اشکش سرازیر میشد خیره به چهره خشمگین من بود.

اولین باری بود که به این شدت عصبانی میشدم اونقدر فشار روم بود که بدنم میلرزید و نفس کم آورده بودم با این حال سرش دادی زدم

- اینجاااا یااا جاااای توعههه یااا جااای منننن

تمام پرسنل آشپزخونه بیرون اومدن و من رو عصبانی و مبینا رو در حال گریه و لمس سمت چپ صورتش دیدن و با گفتن چه خبر شده سعی در فهمیدن موضوع داشتن.

بی اختیار کیف و گوشیمو از روی میز برداشتم و خواستم از اونجا بیرون برم

وسط سالن دوباره ایستادمو رومو به سمت مبینا کردم

- من جمع و جورت کردم وگرنه تو هیچی نبودی هیچی

با این حرفم گریه هاش تبدیل به هق هق شد و من از اونجا بیرون رفتم و سوار ماشین شدم.

سرم روی فرمون بود و صدای تپش قلب خودمو میشنیدم اصلا شرایط مناسبی برای رانندگی نداشتم میدونستم با این وضعم به چند متر هم نمیرسه که کار دست خودم میدم برای همین پنجره ماشین رو پایین دادم تا هوای تازه نفس بکشم.

اونقدر توی ذهنم شلوغ بود که گذر زمان رو نفهمیدم و وقتی به خودم اومدم که گوشیم زنگ خورد و آقای سلیمانی بود

- نه چیزی نشده ولی من دیگه نمیام آقای سلیمانی ببخشید که یهو شد اصلا همچین آدمی نیستم ولی نمیتونم دیگه
آقای سلیمانی : بچه ها میگفتن با مبینا بحثت شده اگه بخاطر اونه جاهاتونو عوض میکنم
- نه کلا خسته شدم میخوام یه مدت برای خودم و مسعود باشم
آقای سلیمانی : بازم فکراتو بکن بعد خبرشو بهم بده

نفس عمیقی کشیدم و با استارت ماشین راه افتادم بعد از چند دقیقه خودمو جلوی خونه ارباب دیدم انگاری اینجا و پیش اون تنها جایی بود که میتونستم جلوش خوده واقعیم باشم و نترسم.

ماشینو توی پارکینگ بلوکشون پارک کردم و از‌ پله ها بالا رفتم و زنگ خونشونو زدم.

مامانش با چهره مهربون و خندونش درو باز کرد

- ببخشید مسعود جان هست؟
مامان : آره عزیزم بیا تو
- نه مزاحم نمیشم همین جا میمونم
مامان : مزاحم چیه دخترم بیا داخل مگه غریبه ای

...Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon