مستی

7.6K 102 7
                                    

#پارت87
اشک از چشام ریخت و جلوی در شروع به گریه کردم زنگ واحدهای دیگه رو زدم صدامو صاف کردم اما بازم میلرزید یکیشون برداشت و به یه خانمی گفتم واحد هشت زندگی میکنم کلید ورودی آپارتمان رو فراموش کردم اونم کمی مکث کرد و بعد در باز شد منم سریع به بالا رفتم و هرچی در و زنگ میزدم اما خبری نبود جلوی در نشستم و به دیوار تکیه دادم دوباره تماس گرفتم این بار بوق خورد ولی رد تماس داد دیگه شروع کردم به پیام دادن بهش تحویل داده میشد اما جوابی نمیومد دیگه نا امید شدم و تصمیم گرفتم همین جا بشینم تا بیاد و ببینمش.
نمیدونم چند دقیقه گذشت دائم گوشیمو چک میکردم و پیام هایی که فرستادم رو میخوندم توی فکرای چرت و پرت بودم که در آسانسور باز شد و ارباب ازش بیرون اومد منم سریع از جام بلند شدم و به سمتش دویدم و بغلش کردم و محکم گرفتمش و گریه میکردم جوری که لباسش کاملا خیس شد

+ نگین چرا اینجوری میکنی اینجا چیکار میکنی تو چی شده
- آقا شما میگین چی شده؟؟ من هزار بار مردم و زنده شدم چرا یهو میرین
+ یهو میرم؟ جایی نرفتم گوشیم توی ماشین بوده شیشه رو شکستن همه چیو گوشیمو بردن منم سیم کارت جدید گرفتم دوباره وارد تلگرام شدم پاکش کردم
- وااای خدااا واقعا؟؟؟
+ تو فکر کردی من رفتم؟
- آررره اصن حالمو نمیدونستم
+ بیا بریم خونه روانی آخه این چه فکریه

دستمو گرفت و منو به خونه برد روی مبل نشستم آبمیوه توی لیوان ریخت و برام آورد

+ بیا بخور رنگ و روت برگرده
- مرسی آقا شما حالتون خوبه؟
+ خوبم فقط خیلی عصبانیم همه کارم توی گوشیم بود
- خودتون توی ماشین نبودین؟
+ نه بودم که نمیذاشتم گوشیمو ببرن حالا تو در مورد من همچین فکری کردی؟؟؟
- آقا خب اون لحظه اصن به این چیزا فکر نمیکنم که
+ بله پیامات توی گوشی همکارم اومد اونم نزدیک بود ببینه با ارباب ارباب گفتنت خداروشکر کن گوشیش دست من بود
- آخ آخ نزدیک بود باز خراب کاری کنم
+ از بیخ گوشت گذشت نگین

آبمیوه رو خوردم حالم سر جاش اومد و نفس عمیقی کشیدم به خودم برای فکرای احمقانه فحش میدادم بلند شدم و لیوان رو شستم سر جاش گذاشتم ارباب توی فکر بود و به نظر عصبانی میومد حق داشت منم جای اون بودم بهم میریختم چای آماده کردم تا براش بریزم و یکم آروم بگیره توی لیوان خودش براش آوردم اونم سرش پایین بود و فکر میکرد

- آقا فدای سرتون اینقدر درگیرش نباشین

سرشو بلند کرد به من و چای توی دستم نگاه کرد روی میز جلوی مبل براش گذاشتم و جلوی پاش نشستم و سرمو روی زانوش گذاشتم امروز تا مرز مرگ رفتم و اینو فهمیدم نبودش حتی یه ساعت منو به مرگ میکشونه دستشو روی سرم گذاشت و لای موهای کوتاهم کرد و روی صورتم آورد منم یهو چیزی به ذهنم اومد و سرمو بلند کردم

- عههه آقا ینی دیگه گوشی ندارین با من چت کنین و حرف بزنین؟
+ فعلا که نه
- وااای نهههه آقا روم نمیشه بگم ولی گوشی من دست شما باشه من یه گوشی ساده دارم اونو برمیدارم
+ نه همون ساده رو برام بیار
- آخه...
+ آخه نداره همون خوبه
ساعتو نگاه کردم اونقدر درگیر بودم گذر زمانو نفهمیدم باید به سرکار میرفتم از ارباب اجازه خواستم تا برم اما اون گفت که خودش منو میبره اصرار کردم خونه بمونه و استراحت کنه اما قبول نکرد ازش خواستم تا خونه ما بریم و من گوشیمو بردارم و بهش بدم داخل پارکینگ که اومدم شیشه ماشینش خورد شده و تمام تیکه هاش روی صندلی من ریخته بود خود ارباب تیکه های شیشه رو برداشت که یکیش انگشتشو برید و خودش وقتی فهمید که تمام دستش خونی بود منم سریع از توی کیفم دستمال درآوردم و دور انگشتش پیچیدم دو سه تا چسب زخم داشتم یکیشو باز کردم و براش بستم.
به سمت خونه ما حرکت کردیم وارد خونه شدم توی اتاقم دنبال گوشیم میگشتم بالاخره پیداش کردم و مامانم هی سوال میپرسید منم نفهمیدم چی جواب دادم و سریع به ماشین ارباب برگشتم و گوشی رو بهش دادم اصن دقت نکردم پشت گوشی رو با انواع لاکم رنگ کرده بودم
+ نگین این چیه آخه
- عهههه اصن یادم نبود اینجوریه رنگ آمیزیش کردم با لاکام
خندم گرفته بود و به چهره ارباب نگاه میکردم که با تنفر به رنگای لاک پشت گوشیم نگاه میکرد تا صورتشو بالا آورد خندمو جمع کردم
+ زهرمار داشتی میخندیدی؟؟
- نهههه آقا اصن میرم براش قاب پیدا میکنم اگه دوس ندارین
+ نمیخواد
سیم کارتشو داخلش گذاشت و روشنش کرد و به سمت فست فود رفت منم به خورده شیشه های مونده توی ماشین نگاه میکردم و ارباب رو دیدم که گوشی کوچیک مت توی دستش بود و رانندگی میکرد به فست فود رسیدیم ازش بخاطر امروز و پیام ها و فکرام عذرخواهی کردم دستشو بوسیدم خدافظی کردم و پیاده شدم.
وارد فست فود شدم همه اومده بودن با الناز و الهه و بقیه سلام و احوالپرسی کردم الهه برام توی لیوانم آب جوش ریخت و نسکافه باز کرد یکم پیششون نشستم نسکافمو خوردم و به طبقه بالا رفتم پشت میز نشستم و اولین چیزی که توجهمو جلب کرد یه قطعه عکس سه در چهار و تصویر یه مرد که با دیدنش شناختم

...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora