مهمونی

15.1K 182 11
                                    

#پارت16

فکر میکنم نیم ساعتی میشد اما من هم نفس نداشتم هم نمیخواستم تموم شه بعد از چند دقیقه یهو از روم بلند شد و موهامو گرفت و سرمو آورد بالا و کیرشو توی دهنم کرد و همه آبشو خالی کرد.
قلادمو آورد بست گردنم و منو انداخت پایین تخت و منو برد سمت دستشویی و کف دستشویی زانو زدم
+ دهن کثیفتو باز کن
دهنمو باز کردم و زبونمو بیرون آوردم و ارباب روی لب و دهنم جیش کرد و منم هم میخوردم و هم روی بدنم میریخت عاشق داغیش بودم.
موهامو گرفت و سرمو به کف دستشویی فشار داد و پاشو روی سرم گذاشت
+ همشو لیس میزنی آشغال
همه جیش کف دستشویی رو لیس زدم و خوردم و قلادمو گرفت و منو به سمت حموم برد منو کف حموم خوابوند و دوش آب داغ رو باز کرد و شامپو روی بدنم ریخت و با کف پاش شامپو رو روی بدنم میمالید از صورتم تا لای پاهامو با پاهاش شست و با لگد کنار پهلوم فهمیدم باید برگردم و پشتمو شست
+ گمشو اون گوشه زانو بزن
- چشم ارباب
رفتم گوشه حموم زانو زدم و به سوزش لای پام فکر میکردم سوزشی که دوسش داشتم چون حاصل اولین سرویسم به اربابم بود.
ارباب رو نگاه میکردم که خودشو میشست و دلم میخواست ساعتها‌ نگاهش کنم.شیر آب رو بست و حوله رو پوشید و حوله منم انداخت رو شونم
+ خودتو خشک کن بیا بیرون
- چشم ارباب
خودمو خشک کردم و باند و استریل پامو که حالا دیگه هیچ دردی ازش احساس نمیکردم رو باز کردم و بند قلادمو به دندون گرفتم و رفتم بیرون جای مبل که ارباب نشسته بود.
نزدیک مبل شدم و بند قلادمو گرفت و دستشو روی دسته مبل گذاشت دهنمو به پاهای ارباب نزدیک کردم و انگشتاشو لیس زدم.
گوشی ارباب زنگ خورد و برداشت
+ الو سلام چطوری
+ تو با کی میای دیگه کیا هستن
+ باشه میام آره با یه نفر میام
این جمله رو وقتی گفت به من نگاه کرد گوشی رو قطع کرد.
+ فردا یه مهمونی دعوت شدم توام همراهم میای
- بله ارباب باعث افتخارمه
این اولین بار بود ارباب منو میخواست به مهمونی ببره و اولین بار بود که میتونستم دوستای ارباب رو ببینم ذوق عجیبی داشتم وقتی همراهشو من معرفی کرد.
+ برو لباساتو بپوش خودم میرسونمت
- چشم ارباب
رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و ارباب اومدم بیرون ارباب جلوی در منتظر من بود.
داخل آسانسور دلم میخواست دستشو بگیرم و بغلش کنم اما چنین اجازه ای نداشتم.سوار ماشین شدیم و من آدرس خونمون رو بهش دادم و وسط راه کنار یه آبمیوه فروشی نگه داشت و پیاده شد بعد از چند دقیقه اومد داخل و یه شیرموز تقریبا بزرگ برام گرفته بود با تزئین خامه و عسل و موز و ..‌.
من عاشق شیرموز بودم و با تمام لذت همشو خوردم
+ ازتون ممنونم ارباب بخاطر امروز بخاطر الان بخاطر همه چی
- واسه فردا یه لباس خوشگل میپوشی سلیقتو قبول دارم واسه همین من نظر نمیدم
+ چشم ارباب شما لطف دارید
به جلوی خونه رسیدیم و مثل همیشه جدا شدن ازش حتی برای یک ساعت سخت بود.
دستشو آورد جلو و دستشو بوس کردم و خدافظی کردم و پیاده شدم.به خونه که رفتم لباسامو درآوردم و روی تخت افتادم و چشامو بستم و به اتفاقات امروز فکر میکردم به اینکه همش مثل یه رویا بود سوزش زیر دلم بهم فهموند که تمامش واقعی بوده مهمونی فردا منو به خودم آورد و هیجان عجیبی وجودمو گرفت...

ادامه دارد...

#مسعود

...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang