ترس

13.8K 241 2
                                    

#پارت11

واحد شماره هشت

داشتم سکته میکردم قلبم وایساده بود ینی اون منو تعقیب کرده بود؟؟؟
-- گمشو بیا تو ماشین
- اینجا چه غلطی میکنی؟؟ به تو چه؟؟ گمشو برو آرش آبرو برام نذاشتی
از ماشین اومد پایین و من چند قدم رفتم عقب با عصبانیت اومدم سمتم مچ دستمو محکم گرفت کشید نزدیک بود مچم کنده شه با هر زحمتی بود دستمو کشیدم اصلا حواسم به دوروبرم نبود که همه دارن نگاهمون میکنن سرش داد زدم
- ولم کن آشغال عوضی چی از جونم میخوای
-- نگین برو تو ماشین حرف بزنیم باید بفهمم تو چه غلطی داری میکنی
- من هیچ جا نمیام با تو دست از سرم بردار
دوباره اومد سمتم و میخواست بازومو بگیره که دستمو کشیدم
-- اون یارو کی بود اون روز؟ این خونه همونه آره عوضی جنده؟؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و سیلی محکمی زدم توی صورتش
- دهنتو ببند اون عشقمه من عاشقشم
مات و مبهوت نگاهم میکرد و همه اومدن سمت ما و دو سه نفر گرفتنش و اون فقط خیره به من بود انگاری این حرفم زیادی واسش سنگین بود.
چند نفر زن و مرد ازم پرسیدن که پلیس خبر بدیم که گفتم نه آرشم با عصبانیت همرو هول داد کنار و نشست توی ماشینش و رفت.
یه تاکسی گرفتم و رفتم به سمت خونه تمام خوشی امروزم پیش ارباب تبدیل به عصبانیت و اضطراب از حضور آرش شده بود ترس اینکه با گفتنش به ارباب باعث اتفاق بدی بشم و نگفتنش که باعث بشه اونو از دست بدم تمام فکر و ذهنم رو پر کرده بود.
به خونه رسیدم و اونقدر خسته بودم فقط لباسای بیرونمو درآوردم و افتادم روی تخت و به ارباب گفتم که میخوابم و بعد از چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح روز بعد با آلارم گوشیم بیدار شدم اصلا دلم نمیخواست برم دانشگاه چون بخاطر روبرو شدن با آرش و اتفاقای دیشب از دانشگاه بدم اومده بود ولی هیچ بهونه ای نداشتم و نمیخواستم به ارباب دروغ بگم.بلند شدم به ارباب پیام صبح بخیر دادم چای خوردم و یه بهونه واسه اینکه چرا همش تو فکرم و بی حوصله واسه مامانم آوردم و آماده رفتن شدم. از قبل توی مسیر با الهه هماهنگ کرده بودم که جلوی در دانشگاه منتظرم باشه.رسیدم و باهم احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل سمت راست محوطه دانشگاه آرش و بچه های کلاسمون وایساده بودن تا منو دید حالت صورتش عوض شد و با اخم نگاهم کرد الهه اونو دید و تعجب کرد
++ این چرا اینجوری نگات میکنه نگین؟؟
- چه میدونم
++ اتفاقی افتاده؟؟
- نه بابا چه اتفاقی توام همش مثل پلیسا بازجویی میکنی
++ وا چته من که چیزی نپرسیدم چرا عصبانی میشی
- عصبانی نیستم عزیزم گفتم نمیدونم چشه
رفتیم داخل کلاس و بعد از دو سه دقیقه همه اومدن و همینطور آرش همه نشسته بودیم که اون بلند شد رو به عقب کلاس
-- آقایون خانوما خانوم احمدی بالاخره عاشق شدن و قراره به ما شیرینی بدن
همه به من نگاه کردن و بعضیا باهم پچ پچ میکردن
- آقای شفیعی توی چیزی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید
++ نگین این چی میگه منظورش چیه
- الهه تو الان باید طرف منو بگیری یا ازم سوال کنی
++ آقای شفیعی فکر نمیکنین کاراتون خیلی زشته و دارین شورشو درمیارین
-- همه میدونن من همیشه خوشحالی و خوشبختی خانم احمدی رو میخواستم الانم بهشون تبریک میگم
این و گفت و نشست سر جاس آرش تمام حرفاش و رفتاراش از حالت طبیعی خارج شده بود و نمیدونست داره چیکار میکنه.
بالاخره استاد وارد کلاس شد و همه نگاه ها از روی ما برداشته شد ولی این الهه بود که به این راحتی ولم نمیکرد.
++ نگین من فکر میکردم دوست صمیمی توام همیشه هرچی بوده بهت گفتم اون از اون کار اون روزت اینم از الان و رفتارات
- الهه بخدا همه چیو بهت میگم
++ امیدوارم
تا آخر کلاس حرفای زیادی بین ما زده نشد تا اینکه تموم شد و رفتیم بیرون من هنوز زیر نگاه های تنفرآمیز آرش بودم.
جفتمون دیگه کلاس نداشتیم ولی توی محوطه نشستیم و من باید واسش توضیح میدادم.
++ خب میشنوم نگین بگو که دارم میمیرم از کنجکاوی
- اون مردی که اون روز دیدی من تازه باهاش آشنا شدم و الان با اون رابطه دارم و ازش خوشم میاد
++ نگین اون خیلی ترسناک بود اصلا رفتارش عادی نبود حتی نیومد جلو به ما سلام کنه
- الهه اون آدم خاصیه شبیه بقیه نیس من نمیدونم چجوری توضیح بدم اما اون معمولی نیس
++ ینی چی معمولی نیس خاصه من که نمیفهمم چی میگی تو خب یجوری بگو منم بفهمم
- توضیحش سخته الهه ولی همینو بدون من ازش خوشم میاد
++ باشه عزیزم اگه تو خوشت میاد من دیگه چیزی نمیگم ولی خیلی مشکوکی نگین
اصلا نمیتونستم برای الهه توضیح بدم از یه طرف شاید درک نمیکرد از طرف دیگه من واسه افشای رابطمون برای دوستم از ارباب اجازه نگرفته بودم.
توی همین فکر و صحبتا با الهه بودم که دوباره آرش جلوم سبز شد و نمیتونست نگاهشو از من برنداره.
پیامی برام اومد ک گوشیمو نگاه کردم ارباب بود
+ جلوی در منتظرم
ترس عجیبی تمام وجودمو گرفت نمیدونم دلیلش چی بود ولی نمیتونستم کنترلش کنم.
- الهه عزیزم من باید برم

...Where stories live. Discover now