جاده فرعی

3.4K 98 21
                                    

#پارت223
توی پذیرایی طبقه بالا ایستاده بودم و صحبت میکردم

- آقا جاتون خالی الان کله پاچه خوردم تازه چشم و مغزم خوردم
+ یکم تنوع به خرج بده چیزای دیگشم امتحان کن
- نه دیگه شما اینارو دوس دارین منم همینارو میخورم
+ دهنمو آب انداختی توله سگ برگشتی بریم بخوریم
- چشم سرورمممم

وقتی اینو گفتم سر جام چرخیدم و رو به در شدم و شایان رو با ابروهای بالا و متعجب دیدم که به من خیره شده چند ثانیه گوشی توی دستم خشک شد و هرچقدر ارباب الو الو میگفت من بدون حرفی فقط به شایان نگاه میکردم تا بالاخره به خودم اومدم و موقعیت رو برای معرفی اون مناسب دیدم

- الو مسعود جان صداتو دارم فدات شم
+ چرا اینجوری حرف میزنی کسی پیشته؟
- جان آره شایان پسرعمم اینجاس
+ که اینطور
- فردا راه میفتیم دلم برات یه ذره شده عشقم
+ خب خب دیگه چی داره خوشم میاد
- چیزی لازم نداری برات بیارم زندگیم؟
+ یکم دیگه اینجوری حرف بزنی پسرعمت میره به مامان بابات میگه
- میدونی که فقط تو برام مهمی عزیزدلم توی تلگرام پیام میدمت عکس بدی از خودت طاقت ندارم باید الان ببینمت
+ از دست تو توله سگ گمشو برو

با خنده قطع کرد و منم گوشیمو توی جیبم گذاشتم شایان به چهارچوب در تکیه داد و دست به سینه به من نگاه کرد

شایان : سرورم عشقم زندگیم عزیزدلم خوش به حالش
- خوش به حال من که اونو دارم
شایان : جالب شد خب این عشقتو میاوردی ببینیمش
- فکر کردی واسه چی هی دوس دارم ازین جا برم
شایان : من به دایی چیزی نمیگم خیالت راحت
- میگفتی هم مهم نبود بچه که نیستم
شایان : مثلا اومدم دو کلمه باهات حرف بزنم جوابمو کامل گرفتم
- خب خوبه
شایان : هیچ راهی واسم نذاشتی نگین
- شایان راهش معلومه اون بچه مامان خودشو میخواد
شایان : توام مث مامانم حرف میزنی
- خب عمه راست میگفته عمه زن خوبی بود مطمئنم راضی نیس تو و پرنیا و مهشید از همدیگه جدا باشین

شایان برای چند ثانیه به فکر فرو رفت و بدون حرفی اونجا رو ترک کرد منم توی تلگرام از ارباب عذرخواهی کردم ولی اون نه ناراحت شد و نه بدش اومده بود منم وقتی به حرفای اون موقع خودم فکر کردم خندم گرفت.

نزدیک ظهر شد و باید آماده مراسم روز آخر بشیم همه توی خونه در حال یه کاری بودن شادی و شیدا توی اتاق لباساشونو پوشیدن مردا هم منتظر خانوما روی مبل نشسته و حرف میزدن منم انگار زودتر از بقیه آماده رفتن بودم.

نور خورشید کمی از سرمای هوا رو کاسته بود آفتاب ظهر زمستون لذت بخش و آرامش خاصی داشت.همگی توی ماشین ها نشستیم و به سمت رستوران حرکت کردیم بر خلاف مسجد ، رستوران مسیر طولانی تری داشت و کمی بیشتر لای ترافیک و خیابونا حرکت کردیم.

به محض رسیدن به رستوران دامادهای عمم بنرهای بزرگی رو به در ورودی رستوران زدن بنرهایی که توی مسجد هم دیده شدن.دو سالن مجزا در رستوران وجود داشت که مرد و زن رو از هم جدا میکرد پرسنل اونجا مارو راهنمایی کردن تا روی صندلی ها نشستیم.

...Onde histórias criam vida. Descubra agora