تصادف

7.5K 94 9
                                    

#پارت90
چند ثانیه با تعجب به همدیگه نگاه میکردیم تا اینکه من به حرف اومدم

- سلام بفرمایید
× سلام شما؟؟
- من؟؟ شما جلوی در ایستادین

تا اومد حرفی بزنه ارباب به پشت سر من اومد

+ سلام عموجان
× سلام مسعودجان چطوری؟ معرفی نمیکنی؟
+ نگین جان ایشون عموی من هستن عموجان ایشونم نگین خانوم
× خوشبختم دخترم عذر میخوام فکر کردم واحد اشتباهی اومدم
- نه من واقعا معذرت میخوام نمیشناختمتون خیلی خیلی خوشبختم
× مسعودجان این داروهای بابات
- زحمت کشیدین عمو بیاین داخل
× کاری نکردم نه باید برم گفتم سر راهم بیام سلام برسون به همه از آشنایی با شما هم خوشحال شدم دخترم
- من خیلی خوشحال شدم بازم معذرت میخوام عموجون

از حرفم خندش گرفت ارباب هم زیر لب خندید خداحافظی کرد و رفت واقعا آدم خوش پوش و محترمی بود این اولین دیدارم با یکی از خانواده ارباب بود نمیدونم چرا یه استرس عجیبی بهم وارد شده بود همش توی ذهنم این بود که اونجوری باشم که ارباب جلوی اونا از داشتن من پشیمون نباشه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.

+ عموجون؟؟؟ از دست تو نگین
- ینی بد گفتم؟؟
+ نه عیبی نداره

به سمت بیرون شهر رفتیم بخاطر روز تعطیل کمی شلوغ بود جلوی رستوران ها و کافه ها کلی ماشین پارک بود از کافه رفتن دفعه قبل خاطره خوبی نداشتیم ولی این بار انگار فرق داشت و به یه جای شلوغ تر و مطمئن تر رفتیم جلوی یه کافه پارک کردیم و واردش شدیم محیطش خونوادگی بود و همین خیالمو راحت کرد روی یه تخت نشستم و ارباب برای سفارش به عقب کافه رفت فضای اونجا جالب و دیدنی بود تخت ها بین درخت ها قرار گرفته بود و نور خورشید از بین شاخه ها دیده میشد ارباب رسید و کنار من نشست.
قلیون و بقیه چیزارو آوردن و شروع به کشیدن کردیم چیزی نگذشته بود دوتا دختر وارد کافه شدن و با خنده های بلندشون توجه همرو جلب کردن و از جلوی ما رد شدن پشت سرشون مردی اومد که با دیدنش تعجب کردم آقای کیانی بود و یه نگاه به سمت چپش کرد و منو شناخت

= سلام خانوم مدیر چه سعادتی
- سلام آقای کیانی ممنونم
= ایشون همسرتون هستن؟ سلام آقای...
+ سلام خوشبختم

باهم دست دادن و ارباب فامیلشو نگفت اون دخترا هم وایساده بودن و نگاه میکردن بعد از چند دقیقه صحبت از ما جدا شد و به سمت اون دوتا دختر رفت و روی یه تخت نشستن منم توی ذهنم به الهه و نگاه های کیانی به اون فکر میکردم توی این فکرا بودم که ارباب منو به خودم آورد

+ این همونیه که گفتی؟
- آره همونه آقا

ارباب هم بدون اعتنا به اونا قلیونشو کشید و براش چای ریختم و کیک برش زدم و در مورد مسائل دیگه صحبت کردیم منم کلی پر حرفی کردم و ارباب بیشتر اوقات گوش میداد و خلاصه صحبت میکرد گرم حرف زدن بودم که کیانی و اون دو تا دختر جلوی ما ایستادن

...Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz