اردوی مرگ

2.6K 78 44
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت381

عمه ارباب آخرین نفری بود که جلو اومد نگاهی به من انداخت با قیافه حق به جانب و اخم چهره اش بدون سلام حرفی زد

عمه : مسعود جان تو که میدونستی ما رو حجاب و پوشش خیلی حساسیم خواستی مارو خراب کنی؟؟

ارباب اخمی تحویل عمه خودش داد و حرف زد
+ قراره من باهاش زندگی کنم نه شما تیپ و نوع لباس پوشیدن‌ نگین هرجوری باشه ذاتش درسته بر خلاف خیلیا

شاید این جمله ارباب شعله ور کردن آتیشی از خاکستر مشکلات خونوادگیش با عمه و عموش بود اما حرفش مهر سکوتی بود بر لبان کسی که با چشماش آدم رو شکنجه میداد.

ارباب بی اعتنا به عمه ش منو وارد جمع کرد و همه رو به من معرفی کرد دختر عموهاش هم جلو اومدن و از بی تاثیری حرف های عمشون گفتن و خندیدیم.

کم کم فضا رو به صمیمیت رفت و من احساس بهتری داشتم ارباب حتی چند لحظه هم تنهام نذاشت و نمیخواست حس غریبگی داشته باشم.

اون مهمونی با حواشی اولش به خوبی و خوشی تموم شد مامان ارباب تنها کسی بود که دلش نمیخواست هیچ دلخوری‌ پیش بیاد و منم کمکش کردم.

عصر بعد از خوردن ناهار و استراحت یکی یکی شروع به رفتن کردیم تا اینکه ما آخرین جمع اون مهمونی بودیم و فقط خونواده من و ارباب موندیم.

خونواده ارباب با کلی تشکر مارو بدرقه کردن ارباب هم جلوی در باغ از من خدافظی کرد منم تا دیدم کسی نگاهمون نمیکنه بوسی روی لپش گذاشتم خندید و رفتیم.

توی ماشین بحث عمه ارباب شد که تا آخر مهمونی اخماش وا نمیشد و مامانم از اینکه ارباب جوابشو داد خوشحال بود اما من ته دلم نمیخواستم مشکلی به وجود بیاد حتی تصمیم داشتم از دفعه های بعد پوشش کامل تری بپوشم اما میدونستم ارباب مخالفت میکنه.

شب توی خونه کمی با ارباب چت کردم و بخاطر اینکه فردا جمعه و تعطیل بود میتونستم تا دیروقت بیدار بمونم ازش اجازه گرفتم فیلم ببینم اونم موافقت کرد و خودش بخاطر خستگی زودتر خوابید.

من گاهی وسط فیلم به آینده فکر میکردم آینده ای زودتر از انتظار در حال رسیدن بود هیچوقت فکر نمیکردم روزی به این مرحله برسم منی که تمام دوران عمرم ازدواج و زندگی مشترک رو زیر سوال میبردم حالا خودم با اشتیاق واردش شدم.

یاد جمله ارباب افتادم وقتی که بهش گفتم خیلی از کارایی که با من انجام داده قبلا اصلا دوست نداشتم

+ تو وقتی تنهایی با خودت میگی من اینو دوست ندارم اونو دوست ندارم توی ذهن خودت با اون فرد خیالیت مقاومت میکنی و نمیذاری خط قرمزاتو بشکونه چون اصلا نمیدونی اون کیه اما یه روزی کسی وارد زندگیت میشه که با نگاهش حرفاش یا لمسش تمام خط قرمزاتو میشکونه تو از چیزایی لذت میبری که قبلا حتی ازشون متنفر بودی به این میگن عشق

...Where stories live. Discover now