شب تولد (فصل سوم)

3.2K 82 32
                                    

#فصل_سوم

#پارت283
روی صندلی نشستیم و بعد از سفارش قهوه ارباب توی چشام نگاه کرد نگاهش جدی و ابهام آمیز بود.

- من خیلی منتظرم کلی استرس داشتم امروز که چی میخواین بگین
+ حرفای الانم سرنوشت دوتامونو عوض میکنه
- واقعا؟؟ ینی چی؟؟
+ ینی اینجا جاییه که آینده منو تورو تعیین میکنه
- داری میترسونی منو مسعود
+ من فقط یه جواب میخوام
- توروخدا بگو دارم جون میدم
+ با من ازدواج میکنی؟

این جمله کافی بود تا مغزم خاموش بشه و حتی صدای تپش قلبم رو که در آروم ترین حالت خودش بود بشنوم دهنم نیمه باز و خیره به ارباب بودم

+ نگین با توام

در چند ثانیه به خودم برگشتم دهنم خشک شد و با صدایی لرزون حرف زدم

- داری جدی میگی؟ منو اذیت نمیکنی؟
+ الان به من میخوره شوخی کنم؟؟
- میدونی من الان میخوام همین جا برات بمیرم؟؟
+ چی میگی نگین من میخوام با تو زندگی کنم
- تو تمام رویای منی هر روز صبح بیدار میشم آرزوم اینه کنار تو چشم باز کنم هرشب آرزوم اینه کنار تو چشامو ببندم

با گفتن این جمله ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد که ارباب با نگاهش اونو دنبال کرد

+ نگین چرا داری گریه میکنی الان چشات سیاه میشه ریملات میریزه
- چشام فدای تو اصن
+ دیوونه نشو

لبخندی زد و من مات صورتش بودم شاید اگه از این به بعد هرکی ازم میپرسید بهترین لحظه زندگیت کجا و چی بوده این صحنه رو براش توضیح میدم و از این لحظه به بعد همه چی برای من تغییر کرد.

از کافی شاپ بیرون اومدیم به خودم جرات دادم بازوشو محکم گرفتم و قدم زدیم حالا دیگه سرمو بالا میگرفتم و میدونستم توی زندگی مرد کنارم چه جایگاهی دارم.

توی پیاده رو کمی حرف زدیم و از همه جا گفتیم تا اینکه اون منو یاد روز تولدم انداخت

- عه خودم یادم رفته بود
+ یه برنامه ای دارم ولی من مثل تو از سوپرایز و این چیزا سردرنمیارم

از این حرفش خنده م گرفته بود و بازومو نیشگون گرفت تا خنده م قطع شه و حرفشو بزنه

+ یه باغی میگیرم و همه رو دعوت میکنیم
- هرچی شما امر بفرمایین سرور من
+ توی کافی شاپ که زبونت بند اومده بود حالا یهو زبون درآوردی
- فقط شما میتونین زبون منو لال کنین

همینجور که قدم میزدیم ناگهان چشمم به یک بستنی فروشی افتاد و یه دختری بستنی قیفی بزرگی توی دستش از جلوی ما رد شد.

ارباب جلوی دستگاه بستنی قیفی ایستاد و یه بستنی قیفی برای من و یه آبمیوه برای خودش سفارش داد و وقتی بستنی رو گرفتم دوروبرمو نگاهی انداختم کسی حواسش به من نبود و جلوی ارباب زبونمو بیرون آوردم و از پایین بستنی لیسی تا بالاش زدم

...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora