زندان

2K 80 36
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت410

- جرم اقدام به قتل چیه
الهه : ینی میتونه بره بگه مسعود میخواسته اونو بکشه و مسعودو میگیرن اگه از لحاظ روانی مشکل داشته باشه میره آسایشگاه اگه نه که میره زندان
- وای خدا دارم میمیرم یه وقت این اتفاق نیفته
الهه : من اومدم با مامانت حرف بزنم
- اون الان به هیچکس گوش نمیده اون فقط میخواد مسعود از من جدا شه

منو الهه در حال حرف زدن بودیم که صدای مامانم از بیرون به گوش رسید

مامان : مبینا جان حالت خوبه؟ میدونم خیلی اذیت شدی اگه هم میخوای شکایت کنی حق داری بالاخره پای جونت وسط بوده

من و الهه از اتاق بیرون رفتیم گوشیو از توی دست مامانم چنگ زدم و صدامو بالا بردم

- یه مو از سر مسعود کم شه مبینا زندگیتو سیاه میکنم‌
مبینا : بچرخ تا بچرخیم ببینم کی زندگیش سیاه میشه

مامانم عصبانی سرم داد میزد

مامان : اون مرتیکه روانی میخواسته دختر مردمو بکشه بعد تو ازش طرفداری میکنی؟؟
- اون نمیخوااااسته بکشششش

صدای من و مامانم هر لحظه بالاتر میرفت که بابام وارد خونه شد و با تعجب به ما نگاه کرد

بابا : کی میخواسته کیو بکشه ؟

این سوال کافی بود تا پای بابام هم به این ماجرا باز بشه پدری که هیچوقت عصبانیتشو ندیده بودم با شنیدن حرفای مامانم به یکباره چهره دیگه ای به خودش گرفت و قصد رفتن پیش مسعود رو کرد اما با التماس و من و الهه مواجه شد.

همه چی مثل یه کابوس وحشتناک بود کابوسی که تمومی نداشت و هر لحظه مثل یه مرداب درونش فرو میرفتم.

چهار روز از آخرین باری که مسعود رو ملاقات کردم گذشت بابا و مامانم اجازه کوچکترین تماسی رو با اون به من نمیدادن و گوشیمو ازم گرفتن.کلید شرکت رو به کس دیگه داده بودم و خودم توی خونه مثل یه زندونی اسیر شدم.

فقط اجازه پاسخ تماس هایی رو داشتم که اونا میشناختن رکسانا وقتی از مسافرت برگشت و برای گرفتن کلید خونش به دیدن من اومد

رکسانا : چرا شرکت نیستی چرا زیر چشات اینقدر گود شده؟؟ چیزی شده؟؟

با بی حوصلگی ماجرا رو براش تعریف کردم رنگش مثل گچ سفید شد و حتی قدرت تکلم نداشت خیلی اصرار کرد تا با مامانم حرف بزنه چون اون شناخت بیشتری نسبت به مامانم داشت اما من مانعش شدم تا همه چی خراب تر نشه.

الهه واسط من و مسعود شد و وقتی به خونه ما میومد یواشکی با گوشی اون با مسعود یکی دو بار حرف زدم.

توی یه هفته وزن زیادی از دست دادم و هی کمتر و کمتر میشدم تا جایی که بعد از ده روز زندانی شدنم و بی میلیم به غذا موقع بلند شدن از تختم تمام دنیا دور سرم چرخید و افتادم.

...Where stories live. Discover now