خون

2.1K 77 29
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت406

صدای آیفون منو ترسوند به سمتش رفتم از صفحه نمایش آیفون مبینا رو دیدم دکمه رو زدم ضربان قلبم به قدری بود که هر لحظه امکان داشت سکته کنم.

از داخل چشمی در منتظرش شدم به جلوی در رسید آب دهنم خشک شده بود نگاهی به کفش های جلو در کرد زنگ در به صدا درومد خیس عرق بودم دستم برای باز کردن در میلرزید.

اونقدر معطلش کردم که به گوشی نگین زنگ زد و صداش پشت در پخش و از داخل چشمی نگاهش کردم که متوجه صدای گوشی شد.

برای یک لحظه کنترل و اختیارمو از دست دادم و درو باز کردم با دیدن من جا خورد مانتو و شالشو گرفتم تا اومد جیغ بزنه دستمو جلوی دهنش گذاشتم با دست و پاش به همه جام ضربه زد و درد رو در چند جای بدنم حس کردم.

به داخل خونه کشوندمش برای نشوندن روی صندلی و بستنش مقاومت کرد به ناچار سمت اتاق رفتم انگار این مسیر طولانی بود و وسط راه چند بار فرصت فرار داشت اما وقتی از در اتاق وارد شدیم و درو بستم خیالم کمی راحت شد.

توی اتاق به سمتم حمله ور شد اما جثه کوچیکش توانایی مقابله با من رو نداشت با سیلی محکمی دوباره روی زمین افتاد و هق هق کنان فحش میداد.

اولین جمله ای که از زبونم بیرون اومد رو هیچوقت فراموش نمیکنم

+ چرا زندگیمو خراب کردی

اون حتی به زور نفس میکشید و قادر به صحبت نبود اما سری تکون داد و حالت چشماش ملتمسانه شد.

گوشیشو از توی کیفش درآوردم و به تلگرامش رفتم اکانت دومی که ساخته بود رو بهش نشون دادم و اون فقط سکوت کرد

+ اینجا آخر خطه مبینا زودتر ازینا باید میفهمیدم که داری چه گندی میزنی توی زندگیم
مبینا : خودتو ببین یه هیولا یه روانی یه مریضی

گلوشو محکم گرفتم تا حدی که صورتش قرمز شد با دندونای بهم فشرده شده حرف زدم

+ تو مریضی تو روانی من داشتم زندگیمو میکردم دستاتو ببین همه جای زخم خودکشیه تو حسودی این حسادتت به قیمت جونت تموم میشه

اونقدر عصبانی بودم که فرو رفتن ناخوناش توی دستامو حس نکردم وقتی به خودم اومدم که شیارهای خون از ساعدهام بیرون ریخت.

دستا و دهنشو با چسب بستم از اتاق بیرون اومدم و درو قفل کردم توی دستشویی دستامو شستم و مستاصل به این فکر میکردم که باید چیکار کنم.

لرزش دستام و خون ساعدم تمومی نداشت از دستشویی بیرون اومدم صدای ممتد برخورد محکم دو جسم از اتاق شنیدم و سریع درو باز کردم مبینا سرشو به دیوار میکوبوند و به سمتش دویدم و دستمو مابین سر و دیوار قرار دادم لکه خون روی دیوار نشون از زخمی شدن سرش میداد.

...Onde histórias criam vida. Descubra agora