تفریح

9.7K 146 16
                                    

#پارت41

ضربه اولو روی باسن خیسم زد به قدری درد داشت بی اختیار خودمو جمع کردم چشامو بهم فشار دادم و زیر پای ارباب جیغ کوتاهی کشیدم ضربه دومو زیر باسنم زد کمربندش بلند بود و دوتا پامو دربرگرفت میدونست روی تن خیس دردش چندین برابر میشه نفسم بالا نمیومد از اعماق وجودم درد میکشیدم.
ضربه سوم ، چهارم و پنجم رو زد منم بی اختیار میلرزیدم دستشو برد بالا تا ششم رو روی بدنم بیاره زیر پاش التماس کردم
- ارباااااب التماستون میکنم بذاریییین حرف بزنم شما رو به خدا بذاریییین حرف بزنم
مکث کرد و دستشو پایین آورد عرق از صورتش میریخت تمام رگ های صورتش متورم شده بود لباش نیمه باز بود و نفس نفس میزد عقب عقب رفت و روی جایگاه سرامیکی حموم نشست کمربند از دور دستاش باز شد و روی کف حموم افتاد به سمتش رفتم با دوتا دستم دور مچ پاشو گرفتم و سرمو روی پاش گذاشتم
- اربااااب شما رو به خدا عصبانی نباشین به خداااا تقصیر من نییییس فداتون بشم چرا با خودتون اینجوری میکنید
فقط نفس نفس میزد و نگاهم میکرد چشماش مثل همیشه نبود نمیدونستم واسه آروم کردنش باید چیکار کنم درد خودم رو فراموش کرده بودم فقط به اون فکر میکردم.
بلند شد و از حموم بیرون رفت منم همون حالت سرمو روی زمین گذاشتم و گریه میکردم کاش میتونستم بفهمم توی ذهنش چی میگذره.
خودمو با حوله خشک کردم به باسنم دست زدم قرمز بود و بعضی جاهاش رگه های خون دیده میشد به سختی بیرون رفتم خودمو توی آینه نگاه میکردم خراش زیر گلوم و جای کمربند روی باسن و رونام ولی اگه حتی منو میکشت هم باید بهش میگفتم جز اون هیچکسو نمیخوام.
روی مبل نشسته بود سیگارش روی لبش فندکشو زیرش گرفت یکی دوبار امتحان کرد اما روشن نشد بار سوم فندکو سیگارو باهم پرت کرد یه نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم جلوش زانو زدم بغض داشتم اما به حرف اومدم
- ارباب اگه میخواین منو بزنین میخواین منو بکشین هرکاری دلتون میخواد انجام بدین فقط بذارین حرفمو بزنم
- از وقتی وارد زندگی من شدین جز شما هیچکسو نمیبینم پسرعموم که هیچی اگه تمام دنیا هم بگن منو میخوان من میگم شمارو دارم اون خواستگاری هیچوقت خواسته من نبوده ازینکه بهتون نگفتم معذرت میخوام حق دارین هر بلایی سرم بیارین ولی اینو بدونین من خیلی دوستتون دارم
سرمو بلند کردم داشت منو نگاه میکرد آروم تر شده بود توی چشاش پره حرف بود اما به زبون نمیاورد اشکم از گوشه چشمم پایین اومد دستشو جلو آورد ترسیدم چشامو بستم انگشتشو روی صورتم گذاشت و اشکمو پاک کرد دستشو گرفتم و بوسیدم و صورتمو بهش چسبوندم.
+ من نمیخوام تو مال کسی باشی
- ارباب من مال شمام به خدا مال شمام
بالاخره به حرف اومد تمام احساساتشو توی همون یه جمله گفت همون یه جمله کافی بود بفهمم توی درونش چی میگذشت
+ پاشو برو از ناهاری که خودت درست کردی بخور
- چشم آقا چشم دوس داشتین؟
بهم نگاهی کرد و سرشو به علامت تایید تکون داد به سمت اتاق بازی رفتم لباس مخصوصمو (نیم تنه و شورت قرمز) پوشیدم موقع پوشیدن شورت باسنم سوخت و یه آخ از ته دل گفتم رفتم توی آشپزخونه برای خودم غذا ریختم و خوردم.
ارباب به اتاق خودش رفت و روی تخت خوابیده بود ظرفای غذامو سریع شستم و کنار چارچوب در اتاقش ایستاده بودم هنوز بیدار بود به سقف خیره شده بود چهاردست وپا به سمت پایین تختش رفتم صورتمو به پاهاش مالوندم انگشت شصتشو لیس زدم و لبامو بهش چسبوندم و میمکیدم چند ضربه روی تخت زد ینی اینکه برم پیشش منم کنارش دراز کشیدم و پاهامو توی شکمم جمع کردم بهش نگاه میکردم  لبخند زدم دستشو باز کرد سرمو روی بازوش و دست راستمو روی سینش گذاشتم دستمو از روی سینش تا روی صورتش بردم کف دستمو کنار صورتش گذاشتم چشاشو بست و تا وقتی خوابید بهش نگاه میکردم وقتی مطمئن شدم خوابیده صورتمو جلو بردم لپشو آروم بوسیدم منم اونقدر بهش نگاه کردم تا خوابم برد این آرامش بخش ترین خوابی بود که بعد این اتفاقات تجربه میکردم.
بیدار شدم و چشام به زور باز میشد کنارمو نگاه کردم ارباب نبود صدای آروم موزیک از بیرون میومد لبه تخت نشستم تا هوشیار بشم ساعتو نگاهی انداختم دو ساعتی میشد خوابیده بودم بلند شدم و بیرون از اتاق رفتم ارباب کلی کاغذ جلوش بود و داشت نگاهشون میکرد و با ماشین حساب کار میکرد یه نگاه کوتاه به من کرد و دوباره به کارش ادامه داد
+ چای آماده کن واسه خودتم بریز
- چشم آقا
دستورشو انجام دادم چنتا بیسکوییت هم داخل ظرف گذاشتم و با چای براش بردم و ایستادم روبروش با اشاره سرش بهم فهموند کنارش بشینم.
چاییمو میخوردم که صدای بارون و برخوردش به شیشه شروع شد توجهم به اون سمت جلب شد لیوان چای توی دستام و به صدای بارون گوش میدادم و نفس عمیقی کشیدم رومو برگردوندم ارباب به من نگاه میکرد
+ حاضر شو بریم بیرون
- واقعا؟؟
+ آره
- الهی فداتون بشم چشم الان حاضر میشم

#پارت42

باخوشحالی به طرف اتاق رفتم لباسامو عوض کردم کمی آرایش کردم و جلوی در منتظر شدم این بار من از ارباب زودتر آماده شده بودم اون از اتاقش بیرون اومد و منو دید تعجب کرد منم جوری خندیدم که تموم دندونام دیده میشد.
سوار ماشین شدیم بارون روی شیشه ماشین میزد و برف پاک کن روی حالت آروم این طرف و اون طرف میرفت دستمو از پنجره بیرون آوردم و زیر بارون گرفتم.
به سمت بام شهر میرفتیم چند باری رفته بودم و مسیرشو میدونستم ماشینو پارک کردیم بارون نم نم میبارید اون از کافه دوتا قهوه گرفت و پیاده تا بالای بالا رفتیم قهومونو میخوردیم و من حرف میزدم و اون با جوابای کوتاهش و لبخنداش حال منو خوب میکرد.
 ‌به بالاترین نقطه که رسیدیم تاریک بود و بارون تند شد یه آلاچیق کوچیک اونجا بود که دویدیم و داخلش رفتیم تا خیس نشیم.
- وای ارباب اگه بارون واینسته چی
+ هیچی همین جا میمونیم نکنه میترسی
- نههه شما هستین من از چی بترسم
یهو یه رعد و برق محکمی زد که من جیغ بلندی کشیدم و ارباب رو محکم بغل کردم دستاش باز مونده بود انگار انتظار همچین حرکتی از من رو نداشت چند ثانیه طول کشید تا دستاشو دورم گرفت صورتمو از زیر گردنش جدا کردم توی تاریکی به چشاش نگاه میکردم دلم میخواست ببوسمش اما میترسیدم ولی دلمو به دریا زدم رفتم روی پنجه هام چشامو بستم گوشه لبشو بوسیدم و دوباره توی بغلش خودمو جا دادم و عطرشو با یه نفس عمیق حس کردم هیچ حرفی نزد فقط فشار دستاشو دورم بیشتر کرد.
بارون کم شد و از آلاچیق بیرون اومدیم و به پایین رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ما حرکت کردیم توی راه اونقدر خوشحال بودم که با تک تک آهنگای شادمهر همخونی میکردم ارباب منو نگاه میکرد و میخندید دلم میخواست اون لحظه ها تموم نشه و دائم تکرار بشه اونقدر که توی همون لحظات بمیرم.
به خونه رسیدیم مثل همیشه دستشو روی فرمون بوسیدم واسه امشب ازش تشکر کردم و پیاده شدم وارد خونه که شدم مامان و بابامو دیدم که نشستن و انگار منتظر من بودن باز با کلی دعوا و بحث به اتاقم رفتم ولی هیچکودوم نمیتونست شیرینی امشب رو برام تلخ کنه با همون لباسام روی تخت افتادم و به اتفاقات امروز و امشب فکر میکردم اینترنت گوشیمو روشن کردم توی تلگرام چنتا پیام از الهه داشتم‌ اما چیزی که عصبانیم کرد پیام از سعید بود
-- نگین امشب شام بریم بیرون
-- نگین میخوام باهات حرف بزنم عزیزم
-- هر ساعتی بگی میام دنبالت
-- به حرف زدن با تو نیاز دارم توروخدا بگو که میای
-- برات کلی چیزی آوردم که میخوام بهت بدم
چتشو پاک کردم نت گوشیمو خاموش کردم دیگه تحمل حرفاشو نداشتم.
توی کامپیوتر یه فیلم گذاشتم و وسطاش خوابم گرفت میل به شام خوردن نداشتم گیج بودم و به سمت تختم رفتم به ارباب شب بخیر گفتم و خوابیدم.
صبح چشامو باز کردم و به خوابایی که دیدم فکر میکردم خوابای عجیب و غریب که از نظر خودم هیچ معنی نداشتن بلند شدم و روی تختم نشستم گوشیمو چک کردم ارباب پیام داده بود
+ بعدظهر میخوام برم خرید اگه تونستی با من بیا
- بله حتما میام ارباب
هم تعجب کردم هم خوشحال شدم این اولین بار بود انرژی خاصی درونم به وجود اومد و واسه رفتن لحظه شماری میکردم...

ادامه دارد...

#مسعود

...Where stories live. Discover now