تغییر سرنوشت (پایان فصل دوم)

3.2K 72 25
                                    

#پارت279
پیتزا توی دستم بود و به حرف ارباب میخندیدم چند تا مشتری وارد شدن سرمو برگردوندم ناگهان خنده روی لبام محو شد چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم.

مامان و خاله و دخترخاله ام و زن دایی و فرانک به ما نگاه میکردن و جلو میومدن و فقط یه جمله از زبونم بیرون اومد

- آقا مامانمه

ارباب با یه نگاه کل ماجرا رو فهمید نمیدونم اونم مثل من استرس گرفت یا نه اما هرچی که بود خودشو خونسرد جلوه داد تیکه پیتزا رو توی جعبه گذاشت و بلند شد.

منم همراه با اون صندلیمو عقب دادم و پاشدم این حرکت من همزمان با رسیدن مامان و بقیه بود و توی چشای مامانم نگاه کردم و سلامی کوتاه گفتم

مامان : علیک سلام

مامانم نگاهی به ارباب انداخت و ارباب هم خیلی محترمانه و مودبانه آغازکننده مکالمه ای بود که من ازش وحشت داشتم

+ سلام خوبین؟ خوشحالم از نزدیک میبینمتون
مامان : سلام ممنونم بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد کسی که نگین بخاطرش تب میکنه غذا نمیخوره یا خیلی خوشحاله یا هم گاهی دروغ میگه و انگار من نمیفهمم
+ اگه بخاطر من بوده من واقعا متاسفم نگین جان همیشه میگه که توی خیلی از چیزا از شما درس میگیره و به شدت دوستون داره
مامان : نگین جان خیلی لطف دارن ولی انگار الان گربه زبونشو خورده
خاله : نگین خاله نمیخوای معرفی کنی

خاله از پشت سر مامانم این حرفو با چشمکی زد و به من آرامش خاصی بخشید انگار که اون هوامو داره

- ها؟آرره آره ببخشید من هول شدم ایشون آقا مسعود هستن
فرانک : خوشبختم آقا مسعود نگین جون خیلی تعریفتونو میکنه واقعا دوست داشتم ببینمتون

حتی فرانک هم اینجا طرف منو گرفت کسی که یه عمر هیچ انتظاری ازش نداشتم در بهترین موقعیت به کمکم اومد

مامان : انگار همه خبر داشتن جز من
- ببخشید مامان من خواستم چند بار بهت بگم موقعیتش نشده
+ نگین جان خونوادت برای شام اومدن

ارباب با گفتن این حرفش منو از گیجی درآورد و همه رو برای نشستن تعارف کردم و اونا هم روی صندلی های خودشون نشستن.

دست و پامو گم کرده بودم به سمت مبینا رفتم

- منوی غذا رو بده
مبینا : خونوادتن؟ چرا رنگت مث گچ شده؟
- هیچی برای اولین باره مسعودو میبینن؟
مبینا : اوه اوه برو الان میام

مبینا همراه من اومد و با همگی احوال پرسی کرد منم اونو به عنوان یکی از بهترین دوستام معرفی کردم.

منوی غذاهارو روی میز گذاشتم خاله دقیقا کنار ارباب نشسته بود و منم روبروی اون نشستم و نمیتونستم توی چشای ارباب نگاه کنم حس کردم مامانم هر لحظه مارو زیر نظر داره.

...Where stories live. Discover now