چاقو

9.5K 146 30
                                    

#پارت39

سرمو زیر بالش کردم و بی صدا گریه میکردم دیگه تحمل حرفای مامان و بابامو نداشتم اونقدر گریه کردم تا خوابم برد فقط خواب میتونست منو از اون شب لعنتی نجات بده.
صبح زود با سردرد و چشم درد بیدار شدم بلافاصله گوشیمو برداشتم چنتا میس کال و پیام از ارباب داشتم آخرین پیامش فقط یه کلمه بود : میکشمت
اونو نگران کرده بودم و وضعیت خودم اصلا خوب نبود حالا چجوری میخواستم این اتفاقات رو براش توضیح بدم.
پیام دادم که میخوام ببینمتون اگه میشه بیام پیشتون یه ربع بعدش جواب داد و گفت خونه میمونه تا من برم.
ساکت و آروم آماده شدم تا کسی رو بیدار نکنم و همونطوری بی صدا بیرون رفتم یه تاکسی به مقصد خونه ارباب گرفتم توی راه جمله هارو کنار هم‌ میچیدم و جوری که عصبانی نشه بهش بگم توی ذهنم خودمو جلوی اون تصور میکردم که حرفامو بهش میزنم.
رسیدم و پیاده شدم زنگ واحد هشت رو زدم درو باز کرد مثل همیشه بعد بیرون اومدن از آسانسور در نیمه باز بود داخل شدم ارباب اون طرف تر دستاش توی جیبش ایستاده بود و با خشم نگاهم میکرد تا نگاهش کردم تموم حرفام یادم رفت کفشامو سریع درآوردم رفتم جلوی پاش زانو زدم و صورتمو روی پاهاش گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن جوری هق هق میکردم که نفسم بالا نمیومد سرمو بالا کردم ارباب با تعجب به من نگاه میکنه دستشو زیر چونم گذاشت و منو بالا آورد
+ چته چی شده تو چرا اینجوری گریه میکنی دو روزه ازت خبری ندارم
- ارباااب ببخشید منووو
+ میگم چته جواب منو بده یه دقیقه آروم بگیر
اشکام پایین میومد و بهش نگاه میکردم دستاشو دو طرف صورتم گذاشت با انگشتاش اشکامو پاک کرد از نگاهش معلوم بود عمق حالمو فهمیده
+ نگین آروم باش بهم بگو چی شده اتفاقی افتاده؟
- چچچشم ارباب
به سمت آشپزخونه رفت یه لیوان آب برام آورد
+ بخور
یکم آب خوردم نفسم جا اومد لیوان آب رو با دستام احاطه کرده بودم سرم پایین بود با انگشت شصتم دور لبه لیوان میکشیدم نمیدونستم چجوری بگم
- ارباب پسرعموم از بچگی با من بود باهم بزرگ شدیم ولی اون رفت خارج
+ خب
- بعد ارباب اون اومده
+ خب بگو دیگه
این جمله رو با کمی فریاد گفت و من یهو تکونی خوردم و به چشاش نگاه کردم دوباره اون خشمش برگشته بود
- ارباب به خدا تقصیر من نیس تقصیر مامان بابامه
+ زر میزنی یا نه؟
- چشم چشم میگم
- اومدش خواستگاریم ولی بخدا جوری جوابشو دادم که بره پشت سرشم نگاه نکنه ارباب به جون خودم مامان بابام بریدن و دوختن اونا میخوان من نمیخوام
تا اینو گفتم دوباره لبام لرزید گریه کردم
+ چرا به من نگفتی
- ارباب به خدا قسم توی خونمون جنگ بود با همه میجنگیدم نمیخواستم عصبانیتون کنم
دست راستشو برد بالا و آماده زدن توی صورتم شد تکون نخوردم فقط چشامو بهم فشار دادم و لیوان آب رو محکم توی دستام گرفتم منتظر زدنش شدم چند لحظه گذشت اما اتفاقی نیفتاد چشامو باز کردم صدای در اومد و اون بیرون رفت.
هیچوقت همچین رفتاری ازش ندیده بودم مطمئن بودم این اوج خشمش بود که نه توی سیلی نه هیچ خشونت دیگه ای خلاصه نمیشد اما بدتر از اون من بودم که خودمو تنها وسط خونه میدیدم.
لیوان آب رو روی اوپن گذاشتم روی مبل نشستم صورتمو توی دستام گرفتم سرم از شدت درد در حال انفجار بود به این فکر میکردم که الان ارباب چه حالی داره در مورد من چه فکری میکنه با زنگ زدن بهش حالشو بدتر میکنم یا نه سردرگم و کلافه به سمت آشپزخونه رفتم و توی کابینت ها دنبال قرص مسکن میگشتم پیدا کردم و خوردم.
به سمت اتاق خواب رفتم مانتو و شالمو درآوردم و روی جا لباسی گذاشتم چند تا لباس از ارباب روی تخت افتاده بود همرو مرتب کردم و داخل کمد گذاشتم چشمم به جاروبرقی افتاد برش داشتم و از اتاقا شروع کردم و تمام خونه رو جارو کشیدم وقتی تموم شد احساس ضعف کردم چای گذاشتم و از داخل یخچال چنتا بیسکوییت برداشتم و با چای خوردم به این فکر میکردم که چی میشد برای همیشه اینجا بمونم و به اربابم خدمت کنم.
چای و بیسکوییت رو خوردم به این فکر افتادم که براش ناهار درست کنم و اولین چیزی که به ذهنم اومد قورمه سبزی بود دنبال موادش گشتم همه چی مهیا واسه درست کردن یه قورمه سبزی خوشمزه برای اربابم بود.
دست به کار شدم بعد از کلی تحرک توی آشپزخونه بالاخره آماده کردم و شعله گاز زیر برنج و خورشتمو کمتر کردم ظرفای توی سینک رو شستم به ساعت نگاه کردم هنوز یه ساعت به ظهر مونده بود حدس میزدم ارباب تا یه ساعت دیگه برسه منتظر هر نوع واکنشی ازش بودم اصلا نگران این نبودم که چه بلایی قراره سرم بیاد.
یه ساعت گذشت نزدیک اومدنش بود دلهره عجیبی توی وجودم افتاده بود هر چند دقیقه به آشپزخونه میرفتم و به غذام سر میزدم این کارم غیر ارادی بود جلوی در رفتم زانو زدم و نشستم و سرمو پایین انداختم.
نگاه دوباره ای به ساعت کردم حدود نیم ساعتی زانو زده جلوی در نشسته بودم اما هنوز ازش خبری نشده بود تا اینکه صدای کلید روی در اومد منم دوباره سرمو پایین انداختم و

#پارت40

آب دهنمو قورت دادم.
تنها چیزی که میدیدم پاها و کفشای ارباب بود که درشون آورد و کنار من چند ثانیه ای ایستاد مطمئن بودم بوی غذام رو فهمیده بعد رد شد و بی اعتنا به من سمت اتاق رفت.
من هنوز بدون ذره ای تکون سر جام زانو زده بودم از اتاق بیرون اومد از پشت سر من به سمت آشپزخونه رفت صدای در ظرف خورشت رو شنیدم بعد صدای ریختن آب توی لیوان و صدای نفس کشیدنش بعد از خوردنش.
دوباره پشت سر من اومد این دفعه ایستاد منم ار ترس چشامو بستم و خودمو واسه هرچیزی آماده کرده بودم
+ پاشو ناهار حاضر کن
- چشم آقا
سریع بلند شدم و به آشپزخونه رفتم دوتا ظرف روی اوپن گذاشتم برنج و خورشت رو آوردم ارباب روی صندلی نشست
+ چرا دوتا ظرف؟
بهش نگاه کردم دستپاچه شدم و منظورشو دیر اما بالاخره فهمیدم و به سرعت ظرف خودمو برداشتم
- ببخشید آقا اشتباه کردم
براش برنج ریختم و خودم عقب تر ایستادم و سرمو پایین انداختم و شروع کرد به خوردن امیدوار بودم از غذام خوشش بیاد این تنها چیزی بود که اون لحظه میخواستم.
غذاش رو تموم کرد و از جاش بلند شد و روی مبل نشست یه سیگار از توی پاکت درآورد و روشن کرد خیلی وقت بود سیگار کشیدنشو ندیده بودم منم ظرفارو جمع کردم شستم و داخل کابینت گذاشتم.
از آشپزخونه بیرون اومدم و جلوی مبل زانو زدم با خودم کلنجار رفتم تا حرف بزنم اما پشیمون شدم چون میدونستم وضعیت رو از اینی که هست بدتر میکنم.
دود سیگارش به سمت من میومد منتظر بودم هر لحظه خاکستر با ته سیگارشو روی من خاموش کنه اما این کارو نکرد و توی جا سیگاری روی میز کنار مبلش انداخت.
این بی توجهیش منو عذاب میداد حاضر بودم هر کاری با من بکنه اما اینجوری به من بی اعتنا نباشه بلند شد و از داخل یخچال چیزی برداشت وقتی اومد نشست فهمیدم که شیشه مشروبش بوده بعد از دو بار ریختن و خوردن نفس عمیقی کشیدم و خواستم حرف بزنم
- ارباب التماستون میکنم این رفتارتون منو عذاب میده
لیوان مشروبشو محکم روی میز گذاشت که من از جام پریدم بلند شد گلومو محکم گرفت منو از زمین بلند کرد دست و پا میزدم تا نیفتم اما دستم به هیچ جا بند نبود منو به سمت آشپزخونه برد و به یخچال چسبوند یه چاقوی بزرگ آشپزخونه برداشت و زیر گلوم گذاشت و فشار داد از ترس زبونم بند اومده بود چشاش کاسه خون بود فشار لبه تیز چاقو به گلوم بیشتر شد و سوزش خراششو حس کردم.
+ دو روزه ازت میپرسم چه غلطی میکنی بعد اومدی به من میگی مراسم خواستگاری داشتی
- اارببابب
- یه کلمه دیگه زر بزنی سرتو میبرم
تا اینو گفت منم بی اراده و ناخودآگاه به خودم خراب کردم و گریه م گرفت
یه نگاهی به پایین روی شلوارم انداخت چاقو رو از زیر گلوم و کف دستشو از روی سینم برداشت
+ آشغال کثیف
هق هق کنان ازش عذرخواهی کردم دست راستشو بالا برد و این دفعه سیلی محکمی روی صورتم زد که به سمت اوپن پرت شدم
+ گمشو برو تا خونمو به گند نکشیدی
- چشم ارباب ببخشید خیلی ببخشید
سریع به سمت حموم رفتم و لباسامو درآوردم اشک چشامو گرفته بود و همه جارو تار میدیدم سوزش زیر گلوم بیشتر شد انگشتمو بهش زدم و خونی بود سریع خودمو شستم هنوز تنم خیس بود که ارباب داخل حموم اومد یه کمربند دستش و صورتش از شدت عصبانیت قرمز شده بود.
+ بشین حرومزاده عوضی
ترسیده بودم بدون هیچ حرفی روی کف حموم نشستم لگد محکمی به بازوم زد و به پهلو افتادم پای چپشو روی گردنم گذاشت و صدای کمربند توی هوا پیچید..‌.

ادامه دارد...

#مسعود

...Where stories live. Discover now