طبیعت

9.4K 103 36
                                    

#پارت71
دو هفته ای میشد از اولین روز کاریم‌ میگذشت حسابی جا افتاده بودم با وجود حلقه ای که خریده بودم و توی انگشتم کرده بودم خیالم راحت بود اینجوری بقیه میفهمیدن من متعلق به کسی هستم توی این دو هفته فقط یک شب ارباب دنبالم اومد به دلیل خستگی و مشکلات خونوادگیش با اینکه دلتنگش بودم ازش خواهش کردم شبا زودتر بخوابه و نگران من نباشه الناز و بابام منو میرسوندن این مدت و شبایی که الناز منو به خونه میبرد فرصتی بود تا صمیمی تر حرف بزنیم الناز هم با سوالاش خیلی دلش میخواست سر از رابطه ما دربیاره حتی به من گفت که ازدواج کرده و طلاق گرفته تا شاید منم رازهای زندگیمو باهاش در میون بذارم همیشه بحث رو به رابطه من میکشوند منم هربار با واقعیت اینکه عاشق مسعودم بحث رو تموم میکردم.
به قدری به الناز و رویا عادت کرده بودم که حتی توی تلگرام هم باهاشون روزها حرف میزدم این رفتارم حسادت الهه رو به همراه داشت خودمم این بین راضی نبودم الهه ازم ناراحت بشه به دست آوردن دل همه این وسط هم چالش سختی برای من بود از یک طرف دیگه هم ارباب حال و روز خوبی نداشت منم تابع حال اون بودم وقتی پشت گوشی خسته و گرفته صحبت میکرد چند برابر روی من تاثیر میذاشت و منم توی خونه و سرکار حواسم به خودم نبود.
دیگه از ندیدنش خسته شده بودم دلم سر جاش نبود تمام فکرم ارباب بود صبح زودتر از خواب بیدار شدم فقط میخواستم ببینمش حتی اگه عصبانی میشد بازم ارزش داشت تصمیم گرفتم غذای مورد علاقشو درست کنم پس تمام مواد لازانیا رو آماده کردم و با دقت زیاد پختم و تزئینش کردم جلوی آینه به خودم نگاه کردم قیافم بهم ریخته بود لاکم پاک شده بود و تیکه تیکه روی ناخونام مونده بود حموم رفتم لاک زدم و خودمو آماده کردم نگاهی به ساعت انداختم نزدیک ظهر بود و ارباب یک ساعت دیگه به خونه میرفت.
توی راه چند باری شمارشو گرفتم ولی زود قطع کردم خواستم‌ پیام بدم پشیمون شدم بدون اطلاع و خبر داشتم کاری میکردم که فقط دلم دستورشو داده بود عاقبتش هرچی بود پذیرفته بودم جلوی خونش رسیدم پیاده شدم در آپارتمان باز بود و بچه ها توی پارکینگ دوچرخه سواری میکردن از آسانسور بالا رفتم و همش به این فکر میکردم چی بگم و چیکار کنم وقتی منو غیر منتظره ببینه.
جلوی در خونه ایستاده بودم انگشتم روی زنگ بود دلهره داشتم حتی میخواستم برگردم ولی زنگ رو زدم و بعد از چند لحظه ارباب در رو باز کرد وقتی دیدمش بغض کردم زیر چشاش گود شده بود خوده چشاش خسته و هنوز لباس بیرون به تن داشت اما دکمه های بالاش و سر آستیناش باز بود وقتی منو دید چشاشو ریز کرد و سرشو کج کرد

+ اینجا چیکار میکنی نگین
- آقا براتون غذا آوردم

صدام لرزید و اشکم از گوشه چشام ریخت درو بازتر کرد و خودش عقب رفت تا من به داخل برم ظرف غذا رو روی اوپن گذاشتم ارباب پشت سرم ایستاد برگشتم و اشک چشامو پاک کردم خندیدم

- ببخشید من خیلی دلم تنگ شده بود طاقت نداشتم من آماده هر نوع مجازاتی از طرفتون هستم
+ چرا خبر ندادی میای؟
- آقا میخواستم اما ازین میترسیدم بگین نیا

...Where stories live. Discover now