مهمونی دخترونه یا...

2.9K 85 31
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت324

وسط صحبت با الهه بودم که پیامی به گوشیم اومد.
شماره ناشناس بود و پیامشو باز کردم

ناشناس : داری اشتباه میکنی این رابطه فقط اولش لذتبخشه بعدا فقط درده و درد الان میخوای تا آخر عمرت اسیرش باشی اما بعدا فقط میخوای از دستش خلاص شی...

شاید حدس زدم که از طرف کی میتونه باشه مبینا یا خواهرش اولین کسایی بودن که به ذهنم اومد ازینکه مبینا شمارمو به خواهرش داده خیلی عصبانی شدم اما بعد بی توجه پیامشو پاک کردم.

این وضعیت اگه ادامه پیدا میکرد ناچار بودم به ارباب در موردش بگم و مطمئنا اون به راحتی از این قضیه نمیگذشت در هر صورت دلم نمیخواست خوشحالی شبم با چیزی خراب بشه.

هنوز توی شوک و استرس این بودم که مامان ارباب کی قراره تماس بگیره برای همین هم بهش پیامی دادم اما اون بیشتر منو توی بی خبری گذاشت

+ من شماره رو بهش دادم دیگه نمیدونم کی زنگ میزنه
- من دارم از استرس میمیرم شما چقد ریلکسین
+ بی استرس یا با استرس بالاخره اتفاق میفته

شب رو با الهه و مشتری های نسبتا زیاد گذروندم این وسط مامانم یک بار با من تماس گرفت و قلبم توی دهنم بود اما فقط حالمو پرسید و چیزی اتفاق نیفتاده بود

- مامان کسی خونه زنگ نزد؟
مامان : نه کی میخواد زنگ بزنه
- مامان مسعود
مامان : نه هیشکی زنگ نزده هنوز
- توروخدا حواست باشه
مامان : تو میخوای به من یاد بدی بچه

شب الهه رو رسوندم و خودمم به خونه رفتم و اولین کاری که کردم قبل خواب یه دوش آب گرم گرفتم تا خستگی و استرس شبم کمتر بشه.

قبل خواب کمی با ارباب حرف زدم و اون خوابش میومد و پشت تلفن تقریبا خواب بود و بعد از شب بخیر قطع کرد و منم خوابیدم.

صبح با صدای مامانم که با تلفن حرف میزد بیدار شدم ساعتو نگاهی انداختم انگار زیادی خوابیده بودم یک جمله از مامانم منو مثل فنر از تخت پرت کرد و به بیرون رفتم

مامان : بله ما آقا مسعود رو قبل از بیمارستان توی محل کار نگین جان ملاقات کردیم

به سمت مامانم دویدم ولی اصلا حواسم نبود که فقط یه شورت و تی شرت تنمه مامانم با اخم به سر و وضعم نگاه کرد منم سریع به اتاق برگشتم و یه شلوار پوشیدم و دائم به حرفای مامانم گوش میدادم.

هردو آروم و صمیمی باهم حرف میزدن از همه جا صحبت میکردن جز ما دوتا انگار که سالهاست همدیگرو میشناسن.

کنار مامانم نشستم و گوشمو به گوشی تلفن چسبوندم سعی کردم حرفای اون طرفو بشنوم که مامانم با دست توی سرم زد منم فاصله گرفتم و بالاخره حرفاشون به ما رسید.

...Where stories live. Discover now