مدیر ساختمان

4.7K 86 55
                                    

#پارت182
ازین حرف مینا خیلی ناراحت شدم با وجود فشاری که روی ارباب بود حالا این هم روش میومد و چهره عصبانی و نا امیدش منو از اومدن به این مهمونی بیزار کرد از شدت حرص دهنم خشک شد و نمیتونستم حتی حرف بزنم.

چند ثانیه ای سکوت بینمون حتی از سروصدا و شلوغی اطراف هم بیشتر شد تا اینکه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و حرفمو به مینا زدم

- میناجون تو الان با تموم طلبکارایی که مسعود و پدرش سروکار داشتن هیچ فرقی نداری این درست نیس زیر حرفت و قولت بزنی

با این جملم چشای مینا گرد شد و ارباب با صورت عصبانی و اخم به سمت من نگاه کرد

+ ساکت باش نگین خودم حلش میکنم

مینا زبونش بند اومده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت شاید هم از شدت عصبانیت ارباب ترسیده بود.وقتی شاهرخ صداش زد واکنش سریعی نشون داد انگار منتظر این فرصت بود از اونجا بره.

وقتی بلند شد و رفت ارباب دستشو مشت کرد و فشار داد حال خوبی نداشت دستمو روی دستش گذاشتم نگاهی اول به دستامون و بعد به من کرد لبخندی تحویلش دادم

- باهم حلش میکنیم

نگاهش آروم تر شد سرشو به اطرافش چرخوند و نمیدونستم چیو بررسی میکنه یهو دستمو گرفت و بلند شد

+ پاشو بریم

بدون حرفیرکیفمو برداشتم دستم توی دستش بود و پشت سرش قدم های تندی برمیداشتم تا به در رسیدیم خدمتکار درو برامون باز کرد و بیرون رفتیم از پله ها که پایین اومدیم منصور با یه دختر جدیدی به بالا میومد وقتی مارو دید لبخند زد و به سمتمون اومد بعد از سلام دستشو دراز کرد اما ارباب بی اعتنا ضربه ای به شونش زد و از پله ها پایین رفتیم.

منصور چند بار صدامون زد اما نه من و نه ارباب برنگشتیم و نگاهش نکردیم به سمت خیابون اصلی رفتیم منتظر ماشین یا تاکسی بودیم که بالاخره یه ماشین بوق زد و سوار شدیم.

توی ماشین من جرات حرف زدن نداشتم ارباب با صدای گرفته و عصبانی به حرف اومد

+ باید خونه رو خالی کنیم نمیخوام منت اون خونه رو هم بذاره
- آقا اجارشو داریم میدیم مجانی که ننشستیم
+ هرچی دوس ندارم
- هرچی شما بگین

توی دلم غصم گرفت تازه داشتم به اون خونه عادت میکردم و حس خوبی بهش داشتم اگه از اونجا بریم دیگه خونه ای نداریم که باهم باشیم و همه چی دوباره سخت میگذره اما از یه طرفم با فکر به حرف ارباب به این نتیجه رسیدم که راست میگه و اون رفتاری که امروز مینا داشت بعید نیس بعدا در مورد خونه هم چیزی بگه.

ناهار نخورده بودیم منم کم کم احساس گرسنگی میکردم اما میترسیدم چیزی بگم و ارباب رو عصبانی کنم.شهر خلوت بود و زودتر به خونه رسیدیم جلوی مجتمع از ماشین پیاده و وارد محوطه شدیم.

...Onde histórias criam vida. Descubra agora