قبر

5.8K 113 31
                                    

#پارت113
منو از روی پاش بلند کرد و گوشیشو روی میز گذاشت

+ منصور کیانی بود دارن میان اینجا؟
- واقعا؟؟ چطور یهو؟؟
+ نمیدونم پاشو لباس بپوش و اتاق بازی رو هم درشو ببند قفل کن
- چشم آقا

سریع به اتاق رفتم و لباسامو پوشیدم خونه رو کمی مرتب و برای پذیرایی چای و قهوه آماده کردم همه این کارا کمی طول کشید به سمت اتاق ها رفتم درشونو بستم که صدای زنگ آیفون زده شد ارباب در رو باز کرد و منم جلوی در ایستادم منصور به همراه مینا وارد خونه شدن و باهاشون احوالپرسی کردیم مینا منو بوسید و روی مبل نشستن.

ارباب  منصور و مینا مشغول صحبت شدن منم قهوه برای اونا و چای برای خودمون ریختم و همراه با بیسکوییت و میوه روی میز گذاشتم و روی مبل کنار مینا نشستم.

× خونه قشنگی دارین عزیزم
- مرسی لطف داری سلیقه مسعوده
× خوش سلیقس

بعد از حرفای کلیشه ای اصل مطلب بازگو شد و اون چیزی نبود جز افتتاح رستوران منصور و مینا و همکاری من با اونا که هنوز تصمیمی بابتش نگرفته بودم.

مینا فنجون قهوه ش رو برداشت یه قورت ازش خورد و روی میز گذاشت رو به من کرد و با لبخند همیشگیش حرف زد و بقیه هم توجشهون جلب شد

× حتما فهمیدی که ما میخوایم یه کارایی بکنیم به کمک تو و آقا مسعود احتیاج داریم
- در مورد خودم شنیدم اما در مورد مسعود نه

منصور وسط حرف مینا پرید و خواست توضیح بیشتری بده و ارباب هم با جدیت بهش نگاه کرد

= راستش ازونجایی که شما واقعا مورد اعتماد من هستین ازتون میخوام در این کار با ما شریک بشین
+ شریک؟ چجوری شراکتی
= ببین مسعود جان من یه آدم مورد اعتماد برای کارهای مالی اونجا میخوام و یکی که مجموعه رو مدیریت کنه و کی بهتر از شما
+ برای کار نگین مشکلی ندارم اگه خودش دوست داشته باشه اما خودم نه
= چرا؟؟ به این سرعت جواب نه نده این یه فرصت خوب برای هر دوی شماست که کنار هم کار کنین
+ من کار خودم و شغل خودمو دارم نمیخوام عوضش کنم و وارد کار دیگه ای بشم

توی بحث ارباب و منصور ، مینا صورتشو نزدیک من کرد و توی گوشم حرف زد ارباب چشمش به من و گوشش به حرفای منصور بود

× عزیزم میشه ما بریم توی اتاق شاید جلوی ما نمیتونن حرف بزنن
- آره حتما

فنجون قهوه خودمو برداشتم و خواستم روی اوپن بذارم مینا به سمت اتاق ها رفت سرمو برگردوندم مینا دستش روی دستگیره اتاق بازی بود اون لحظه یادم افتاد که اونجا رو فراموش کردم که قفل کنم فنجون قهوه رو لبه اوپن گذاشتم و به سمت مینا دویدم که صدای افتادنش رو پشت سرم شنیدم در نیمه باز بود که من دستمو روی دست مینا گذاشتم و هراسون بهش نگاه میکردم

- عزززیزم اون اتاق دیگگگه

مینا با چشای گرد و متعجب فقط بهم خیره شده بود و بعد از مکثی در اتاق کنار رو باز کرد و واردش شد منم درو قفل کردم نگاهی به پشت سرم انداختم منصور و ارباب مارو تماشا میکردن و ارباب از شدت عصبانیت مشتشو گره کرد و روی دسته مبل فشار میداد.

...Où les histoires vivent. Découvrez maintenant