انباری

5.9K 90 20
                                    

#پارت165
چند ثانیه لال شدم و قلبم توی دهنم بود مثل مجسمه روبروش ایستاده بودم اگه دست و پام نمیلرزید شک نداشتم که مردم از جاش بلند شد تکون بدی خوردم به سمتم اومد دهنشو کنار گوشم برد

+ تو که اینقدر از من میترسی چرا گند زدی
- م..مم..ننن نفهمیدم
+ حتی جرات اینم نداشتی از خودم سوال کنی؟
- آآآ...قا
+ به من شک کردی؟
- ننننههه

لبام لرزید و نزدیک بود اشکم دربیاد چجوری میتونست بدون اینکه بهم حتی دست بزنه با چند جمله معمولی منو به دره ترس و وحشت خودش ببره و لبه اون دره نگهم داره؟

در خونه رو باز کرد نگاهی به دسته کلیداش کرد خشکم زده بود ولی با حرفش به خودم اومدم

+ بریم بیرون

درو بست منم پشت سرش از پله ها پایین رفتم با تموم شدن پله ها و رسیدن به طبقه همکف در کنار پله های زیر زمین که به انباری ها راه داشت ایستادیم ازونجا پایین رفت و منم توی تاریکی قدم هامو با احتیاط برمیداشتم سرمای هوا این پایین بیشتر حس میشد دو تا دالون طویل که دیوار بزرگی بینشون قرار داشت تعدادی انباری رو از هم جدا میکرد.

انباری واحد ما آخرین در سمت راست دالون اولی بود یه چراغ بیشتر نداشت که اونم گاهی نورش کم میشد و رو به خاموشی میرفت ترس تمام وجودمو گرفته بود دمای بدنم به دمای اون فضا رسید و یخ کردم.

کلید انباری رو وارد قفل کرد و چرخوند و چراغشو روشن کرد اندازش نه بزرگ بود نه کوچیک وسایل زیادی توش نبود جز چند تا جعبه مقوایی و یه سری خرت و پرت به درد نخور کفش سیمانی بود و هیچ پنجره ای نداشت.

+ برو تو

درو بست و از داخل قفل کرد انگشتای دستامو جلوی بدنم بهم گره دادم لرزیدنمو کنترل کردم.

+ لخت کن
- آآآقا سرررده

انگار منتظر همین حرفم بود در چشم بهم زدنی سیلی محکمی توی صورتم اومد جوری که تنها نقطه داغ بدنم سمت چپ صورتم شد و توی گوشم سوت وحشتناکی پیچید

با این سیلی بدون هیچ حرفی شروع به درآوردن لباسام کردم توی ذهنم شلوغ بود اما چیزی که از همه پررنگ تر توی سرم میچرخید یه جمله بود من از سرما اینجا میمیرم.

با شورت و سوتین پاهای برهنه جلوش وایساده بودم کف دستامو روی بازوهام گذاشتم و ساییدم تا کمی‌گرم شم میدونستم باید همین دو تیکه رو هم دربیارم با چشمام و حرکتم چند ثانیه ازش التماس کردم تا فرصت بده ولی حتی میشد توی چشاش دید که این چند ثانیه هم نصیب من نخواهد شد.

شورت و سوتینمو روی بقیه لباسام گذاشتم سرما از هرجایی به بدنم رسوخ میکرد کف پاهام روی کف سیمانی یخ زده به بی حسی میرفت از توی وسایل اونجا یه طناب پیدا کرد بعضی قسمتاش پوسیده بود اما برای من الان توی این شرایط محکم ترین طناب بود.

...Where stories live. Discover now