فال

4.1K 93 7
                                    

#پارت162
- با مسعود چیکار داری
× من با آقا مسعود چیکار دارم؟؟ منظورت چیه؟؟
- خودم دیدمتون دوبار
× نگین مراقب حرفای بعدی که میزنی باش خوب در موردشون فکر کن
- من میفهمم چی میگم تو جواب منو بده
× آروم باش نگین تو الان عصبانی
- گفتم جوااااب بدهههه
× نگین دارم ازت میترسم چرا داد میزنی باشه میگم
- بگو زود
× فکر بد نکن حداقل در مورد آقا مسعود الان همه چی مشخص میشه

گوشیشو درآورد و تماس گرفت ولی روی اسپیکر گوشی گذاشت استرس و عصبانیت من مغز و ذهنمو پر کرده بود دست و پام میلرزید هیچ کنترلی روی رفتارم نداشتم از آینده میترسیدم آینده ای که نمیدونستم چی‌ پیش میاد.

بعد از چند بوق ارباب گوشی رو برداشت

× سلام آقا مسعود خوبین طبق گفته شما که فرمودین نگین از این موضوع چیزی نفهمه من هیچی بهش نگفتم اما اینجاس توی ماشین من حرفایی میزنه که میدونم عصبانیه و بهش حق میدم چون من و شمارو باهم دیده...
+ نمیخواد توضیح بدین دیگه فهمیدم

این رو گفت و گوشیو قطع کرد تمام بدنم یخ کرد لبه مانتومو توی مشتام گرفتم نمیدونستم چی بگم چند ثانیه به مینا خیره بودم در ماشین رو باز کردم و رفتم صدای مینا رو پشت سرم شنیدم

× نگین نگیییین کجا میری صبر کن

برگشتم و نگاهش کردم کنار در ماشینش ایستاده بود و منو تماشا میکرد برای اینکه صداش به من برسه داد میزد در ماشینشو بست و دنبالم دوید

× نگیییین وایساااا

حرفی نمیزدم ایستادم و منتظر شدم نزدیکم بشه نفس نفس زنان بهم رسید دستشو روی بازوم گذاشت

× میدونی که باباش ورشکست شده
- آره
× یه نفر از طلبکاراش حکم جلبشو گرفته توی بازداشتگاه کلانتری بوده آقا مسعود داره پول جمع میکنه تا...
- هیچی نگو مینا هیچی نگو من گند زدم

اولین چیزی که به ذهنم اومد صحنه های دادگاه و اون زندانی های دست و پا بسته بود اشکی از گوشه چشمم غلتید و از مینا جدا شدم این بار هرچقدر صدام زد دیگه گوشام هیچی نمیشنید نمیدونستم کجا میرم از کارم و همه چی یادم رفت فقط میرفتم و میرفتم.

یکی دو ساعتی توی خیابونا بودم گوشیمو از توی کیفم درآوردم تعداد زیادی تماس بی پاسخ داشتم اسم ارباب توشون نبود فقط الهه و الناز و مینا بودن زنگ نزدن ارباب بیشتر منو میترسوند تمام ذهنم فقط یک سوال بود
نکنه دیگه منو نخواد؟

با همین سوال دست و دلم میلرزید کاش زمان به عقب برمیگشت و این کارو نمیکردم توی تصوراتم همه چیو به عقب برمیگردوندم و درستش میکردم اما واقعیت چیز دیگه ای بود و هر تیک تاک عقربه ای بر کلمه های وصیت نامه من اضافه میکرد.

جرات تماس گرفتن یا حتی پیام دادن بهش رو نداشتم تلگرام هم آنلاین نمیشدم و میترسیدم فقط تماس های بقیه زیاد و زیادتر میشد.اونقدر راه رفته بودم که پاهام از خستگی نای ادامه نداشت وسط شهر و شلوغی یه نیمکت پیدا کردم و نشستم.

...Where stories live. Discover now