دندانپزشک

4.8K 96 10
                                    

#پارت130
ارباب اون طرف گوشی فحشم میداد و داد میزد مینا به من نگاه کرد منم جوری چهرمو نگه داشتم تا نفهمه دستمو روی دهنم گذاشتم تا بتونم‌ چیزی بگم مینا وقتی این حالتمو دید با حالت دستش بهم نشون داد که میره تا راحت حرفمو بزنم

- آقا به خدا من نمیخواستم بیام مینا اومد خونمون دنبالم شما جواب نمیدادین خیلی حالم بد بود
+ یه روز نباشم جنده بازیات شروع میشه
- آقا به جون خودم تقصیر من نیس الان میرم بیرون
+ منم میام حالیت میکنم

اینو گفت و قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم اما رد میداد از فضای اینجا تنفر داشتم به سمت مینا رفتم اونم رنگ صورتمو دید و همه چیزو فهمید ازش عذرخواهی کردم و از خونش بیرون اومدم.

حالم خوب نبود و حوصله خونه رو نداشتم مستقیم به سمت خونه ارباب رفتم وقتی واردش شدم کیفمو روی تخت انداختم و سرمو لبه تخت گذاشتم و گریه کردم خواستم به ارباب پیام بدم و باز معذرت خواهی کنم ولی حتی جرات این کارو هم نداشتم از خودم بدم اومد که همچین کاری کردم.

اولین چیزی که به ذهنم رسید تنبیه خودم بود به همه چی فکر کردم حتی گذاشتن داغ یا ته سیگار روی بدنم ولی ارباب ازین کار متنفر بود و با انجام دادنش فقط وضع خودمو بدتر میکردم این فکرارو از سرم دور انداختم و امیدوار بودم هرچه زودتر بیاد.

توی خونه میچرخیدم که مامانم زنگ زد و سراغمو گرفت منم بهش گفتم که تا چند دقیقه دیگه به خونه برمیگردم تمام درهارو قفل کردم و به خونه رفتم.توی خونه مشغول درست کردن ناهار با مامان شدم و یکم از اتفاقات امروز دورم کرد ولی دائم گوشیمو چک میکردم تا پیام یا زنگی از ارباب ببینم بابام هم به خونه برگشت و سه نفری ناهارمون رو خوردیم.توی اتاقم فیلم نگاه میکردم که پیامی از طرف ارباب برام اومد سریع بازش کردم بعد از سلام و احوال پرسی از روز اومدنشو پرسیدم

+ معلوم‌ نیست
- ینی خیلی طول میکشه آقا؟
+ گفتم که معلوم نیس توام همچین بدت نیومده من که نیستم هر غلطی دلت میخواد میکنی
- نه آقا من غلط بکنم من از خدامه شما زود بیاین

با حرف زدنش کمی آروم شدم و ولی میدونستم برگرده اولین کاری که میکنه اینه منو به غلط کردن بندازه ولی بازم ارزششو داشت.ادامه فیلممو با یه خوشحالی نسبی تماشا کردم و بعد از تموم شدنش روی تختم دراز کشیدم و موزیک گوش دادم خوابم نمیبرد و هی توی جام تکون خوردم تا اینکه از جام بلند شدم به حموم رفتم و بعدش ناخونامو لاک زدم و وقتم گذشت و موقع رفتن به سرکارم بود.

مامانم برام توی ظرف کوچیکی چند تا شیرینی گذاشت تا با خودم به محل کار ببرم و بخورم ازش خدافظی کردم و راه افتادم.وقتی به اونجا رسیدم کسی نیومده بود و ساعتو نگاه کردم من زودتر رسیده بودم به طبقه بالا رفتم بعد از انجام کارام صدای بچه هارو شنیدم و به پایین رفتم با الهه و الناز خوش و بش کردم و وقتی الهه چای رو آماده کرد منم ظرف شیرینیمو آوردم تا همگی باهم بخوریم.

...Onde histórias criam vida. Descubra agora