انتقام

2.2K 88 27
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت404

بعد از تعویض لباسام به بیرون اومدم مامان رو دوباره صدا زدم صدای ناله ای از داخل اتاق شنیدم ترسیدم و به اتاق رفتم مامان لبه تخت افتاده بود و نمیتونست حرکت کنه.

جیغی کشیدم و بالای سرش رسیدم خیس عرق اما تنش سرد بود خواستم به اورژانس زنگ بزنم دستمو گرفت

- چیکار میکنی مامان

گوشیشو که کنارش افتاد برداشتم تا تماس بگیرم اما چیزی دیدم که دلیل این حال مامانم بود.

یه شماره ناشناس توی تلگرام تمام چت های منو ارباب رو بصورت اسکرین شات برای مامانم با تمام جزئیات و گفتگوها فرستاده بود دستام میلرزید و کل دنیا دور سرم چرخید با این وجود از جام بلند شدم.

لباسی تن مامانم کردم و با خودم به بیرون و داخل ماشین بردم اولین درمونگاهی که میشناختم رو پیدا کردم و مامانمو به اونجا رسوندم به دستور دکتر سریع یه سرم بهش وصل کردن.

کمی حالش جا اومد من بالای سرش بودم نگاهی به من کرد و اشک ریخت دستشو خواستم بگیرم که دستمو پس زد

- مامان من کاری نکردم به خدا
مامان : این همه مدت اون با تو همچین رفتاری داشته و نگفتی؟؟
- خودم انتخاب کردم خودم ازش خواستم اون هیچ تقصیری نداره
مامان : کتکت میزنه نه؟
- نه به خدا اونجوری که تو فکر میکنی نیس

هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی با مامانم در مورد رابطه م توی این شرایط حرف بزنم هنوز دستام میلرزید و رو به مرگ بودم تصور اینکه چه چیزایی از من میدونه مثل کابوس بود.

با چشمای گریون از اتاق بیرون اومدم و به مسعود پیام دادم

- مامانم همه چیو فهمید یکی تلگراممو هک کرده و همه چیو براش فرستاده
+ کیییی؟؟ ینی چییی؟
- میدونم کار کیه الانم درمونگاهم مامانم حالش بده
+ مامانت چی فهمیده؟؟؟
- این که تو ارباب منی

این شاید آخرین باری بود که این کلمه رو به زبون میاوردم کل این چند سال برای چند لحظه از جلوی چشمام رد شد از لحظاتی که به این اسم صداش زدم تا وقتایی که جلوش زانو میزدم.

مثل یه کاخ فروریخته به خرابه های اون نگاه میکردم به امپراطوری کسی که با این اتفاق شاید یه آدم معمولی بشه.

من تحمل عذاب هیچکسی رو نداشتم چه مامانم و چه کسی که عاشقانه از همه کاراش لذت میبردم بین دو راهی گیر کرده بودم دو راهی سخت انتخاب بین اون و خانواده.

گاهی به سرم میزد همشون رو انکار کنم اما عکسایی که از خودم فرستاده بودم همه مدرک مهمی برای اثبات یه رابطه غیر قابل باور بود.

مغزم قفل کرد و نمیدونستم باید چیکار کنم به اتاق رفتم مامانم سرمش تموم شده بود و با خرید داروهاش به خونه برگشتیم.

...حيث تعيش القصص. اكتشف الآن