چشم سرورم

3.8K 97 22
                                    

#پارت219
شایان : من یه جارو میشناسم کله پاچه خوبی داره الانم میچسبه هم اونجا صبحونه میخوریم هم این مدت رو مرور میکنیم که چی بهمون گذشت پرنیا هم بیدار میشه بجای اینکه گریه زاری ببینه من و تورو میبینه...
- من نمیتونم بیام
شایان : چرا؟
- من واقعا میفهمم توی چه شرایطی هستی اما...
شایان : باشه باشه بیخیال میریم به سمت همون بدبختی

با عصبانیت دنده ماشینو جا زد و به سمت خونه حرکت کرد تا رسیدن به خونه حرفی نزد و منم هیچی نگفتم چند باری سرمو به عقب برگردوندم تا پرنیا رو ببینم ولی اونم  توی خواب عمیقی بود.

بالاخره بعد از اون فضای عذاب آور ماشین به خونه رسیدیم سریع پیاده شدم از شیشه به پرنیا نگاه کردم که شایان بدون نگاه کردن به من حرفشو زد

شایان : خودم میارمش تو برو خونه

وارد خونه شدم و همگی رسیده بودن شیدا با لبخندی از دور بهم سلام کرد منم خنده مصنوعی تحویلش دادم و روی زمین نشستم.

اولین نفری که به سمتم اومد شیدا بود با یه استکان چای کنارم نشست و دستشو روی پام گذاشت

شیدا : صبحونه خوردی عزیزم؟
- ها؟ آره آره
شیدا : شایان و پرنیا کجان
- فکر کنم بیرونن جای ماشین

حرفم هنوز تموم نشده بود که شایان که پرنیا رو به بغل داشت وارد خونه شد و بدون سلام و احوال پرسی یه راست به سمت اتاق رفت و پرنیا رو روی تخت خوابوند.

دامادهای عمم بعدازظهر یه مراسم در مسجد نزدیکی خونشون ترتیب داده بودن و شادی و شیدا مشغول پختن حلوا و آماده کردن خرماها شدن منم به آشپزخونه رفتم و کمکشون کردم.

توی اشپزخونه دوباره حرف شایان و زن سابقش شد و این شادی بود که شروع به بدگویی از اون کرد

شادی : مگه داداش من چش بود هرچی زنش میگفت شایان میگفت چشم هیچی براش کم نذاشت خانم هوای خارج و زندگی اون طرف به سرش زده بود از اولم چشمش به مال و اموال مامان خدا بیامرز من بود
شیدا : شادی جان آروم باش یه طرفه به قاضی نرو ما که توی زندگیشون نبودیم
شادی : پرنیا رو ببین بچه صداش درنمیاد الان توی این سن باید شر و شور باشه مامانش دختر به این نازی رو ول کرده رفته
شیدا : خب اونم واسه حضانت بچه ش همه کار کرد ولی بچه رو به باباش دادن
شادی : الان تو طرف اونی؟ یادت نیس میگفت خونه رو بفروشین سهم شایانو بدین به خدا مامان سر همین چیزا غصه میخورد
شیدا : چی بگم والا

من بدون حرفی فقط به اونا گوش میدادم این وسط شادی گاهی به من نگاه میکرد و حرفاشو میزد منم فقط سر تکون میدادم کاری جز این نمیتونستم بکنم از چیزی خبر نداشتم.

وقتی به آخر حرفاشون رسیدن من مشغول چیدن خرماها و ریختن پودر نارگیل روی اونا بودم ولی چیزی توجهمو جلب کرد

...Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt