شروع فصل تنهایی

5.5K 106 40
                                    

#پارت137
سرمو به جلو بردم و سعی کردم با دندونام دستبندامو باز کنم اما خیلی محکم بود صداها از جلوی در دور شد و منم گوشامو تیز کردم تا ببینم چه اتفاقاتی در حال رخ دادنه ناگهان صدای قفل در و باز شدنش توی اتاق پیچید بدنم تکون خورد ارباب داخل اتاق اومد و به وضعیت من نگاه میکرد منم با صدایی آروم صحبت کردم

- آقا باید برم دستشویی
+ نیاز نیس آروم صحبت کنی برو تا اتاقمو به گند نکشیدی

دستامو با شدت و عصبانیت باز کرد و منم به سمت دستشویی دویدم.وقتی بیرون اومدم روی تختش دراز کشیده بود شکمم از گرسنگی به سروصدا افتاده بود ولی خودمو کنترل کردم و کنار تختش زانو زدم چشمش به من افتاد و بی اعتنا دوباره به سقف نگاه کرد و آروم خوابید میدونستم خستس و باید استراحت کنه برای همین آروم و بی صدا از جام بلند شدم و لباسامو پوشیدم.

هنوز جعبه پیتزا روی اوپن بود با دیدنش یاد لحظاتی افتادم که به جای پیتزا حرص میخوردم به آشپزخونه چیزی برای خوردن پیدا نکردم و روی صندلی نشستم به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه باید به سرکار میرفتم خونه توی سکوت مطلق بود فقط صدای تیک تاک عقربه های ساعت شنیده میشد با همون حالت گرسنگی روی مبل رفتم و سرمو روی دسته مبل گذاشتم و به خواب رفتم.

خواب دیدم که جلوی دریا ایستادم و یه موج عظیمی به سمتم میاد هر لحظه نزدیک تر میشد جوری که جلوی نور خورشید رو گرفت و منو توی خودش غرق کرد جیغ بلندی کشیدم و وقتی پریدم ارباب با یه لیوان آب روی سرم ایستاده و تمام صورتم خیس بود

+ بلند شو وقت رفتنه

با ترس و دستای لرزون صورتمو تمیز کردم توی اتاق شال و مانتومو پوشیدم کیفمو برداشتم ارباب روی مبل نشسته بود و به سمتش رفتم تا منو دید بلند شد و به سمت در خونه رفت بازش کرد و من مات و مبهوت بهش نگاه میکردم

+ برو دیرت میشه
- چشم آقا ولی...
+ ولی نداره زود
- چیزی شده آقا؟

نگاه اخم آلودی بهم کرد از وقتی مامانش به خونه اومده بود رفتارش عجیب شد از سوال کردنم پشیمون شدم به سمت در رفتم و برگشتم تا خداحافظی کنم اما در رو بست چند ثانیه ای به در نگاه کردم انگشتمو به سمت زنگ بردم تا بزنم و در رو باز کنه اما پشیمون شدم.

توی راه تمام فکرم به ارباب بود گوشیمو چند بار از توی کیفم درآوردم تا زنگ بزنم ولی یاد رفتارای لحظات آخرش افتادم و ترسیدم بیشتر عصبانیش کنم.به محل کارم رسیدم هنوز کسی نیومده بود از سیب زمینی های سرخ کرده ظهر کمی توی فر مونده بود توی ظرف ریختم و با سس خوردم ولی تمام فکرم به رفتار عجیب ارباب بعد از ملاقات مامانش بود.دونه های آخر سیب زمینیمو میخوردم که الهه اومد

++ تو که هیچوقت این موقع سیب زمینی نمیخوردی
- ناهار نخوردم
++ عه کجا بودی مگه
- هیچ جا
++ چی شده باز
- باز؟؟؟ مثل اینکه خستت کردم نه؟
++ نگین این چه حرفیه آخه هروقت توی خودتی یه چیزی شده
- مهم نیس

...Where stories live. Discover now