لجبازی

2.8K 65 22
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت340

جلو اومد و با یه لبخند جواب سلاممو داد
- دلم هزار راه رفت
+ گفتم که خوبم‌ نگران نباش
- چیزی شده دوباره برگشتین؟
+ آره
- چی شده
+ میخوام از این به بعد دو تا آدم معمولی باشیم و دیگه این رابطه رو ادامه ندیم میخوام تغییر کنم
- ینی چی
+ ینی یه رابطه معمولی و بعد از ازدواج هم یه زن و شوهر معمولی
- چطور به این نتیجه رسیدین
+ به دلایل مختلف
- خب یکیشو بگین
+ اینکه از من و حسم خسته بشی
- حتی اینجا هم خودخواهی جاهای دیگه خودخواهیتو دوست دارم اما اینجا نه اینجا پای منم وسطه منم که بهت حس دارم منم که دوستت دارم منم که عاشقتم
+ اگه بعدا عاشقم نباشی چی اگه متنفر باشی
- من هیچوقت ازت متنفر نمیشم بارها و بارها از خودم بدم اومده از خودم متنفر بودم از تو نه بارها شده به خودم لعنت فرستادم که گاهی اون چیزی نیستم که میخوای من تورو در حد مرگ میخوام میفهمی؟؟ اینجوری آزارم نده مسعود این فکرت این تصمیمت هرچی که هست خوده واقعیتو ازم میگیره من اینو نمیخوام

گوشه چشمم اشکی سرازیر شد اون با سکوت و اخمش فروپاشی من رو تماشا میکرد توی ذهنم به زمین و زمان فحش دادم

- حتی الانم به خودم فحش میدم که چرا قضیه مبینا رو بهت گفتم چون بعد از شنیدن اون حرفا عوض شدی توی درمونگاه آروم بودی توی چشات حس بدی بود
+ نمیتونستم ببینم حالت بخاطر من بد شده
- بخاطر تو؟؟؟ خودم خواستم خودمم فهمیدم اشتباه کردم
+ اشتباه منه

این جمله رو گفت و به سمت در رفت از پشت پیشخون بیرون اومدم و دنبالش رفتم در حال عبور از جلوی ماشین من بود بهش رسیدم و دستشو گرفتم

- مسعود چرا اینجوری شدی توروخدا با من اینجوری نکن

یقه پیرهنشو محکم گرفته بودم و اون بی حرکت نگاهم میکرد

- بزن تو گوشم بزن تو دهنم خودتو خالی کن
مچ دستمو گرفت و از پیرهنش جدا کرد
+ این به نفع هردومونه

اون پشتشو به من کرد و رفت و منم سقوط یک امپراتوری رو میدیدم تسلیم یک فرمانده جلوی هزاران سرباز و یا جنگجویی که شمشیرشو برای همیشه در پستوی خونه خودش پنهان میکنه.

اون حسشو در زندانی آهنین حبس کرده بود و کلید این زندان رو در دریای افکار خودش پرت کرد.

به فست فود برگشتم و عبور از سالنی که همه به چشم ها و ریمل های ریخته روی صورتم نگاه میکردن مثل یک ساعت گذشت.

الهه وقتی منو با این حال دید چیزی نگفت و منم فقط اونو در آغوش گرفتم اون هم منو محکم به خودش فشار داد.

احساس بدی داشتم انگار دنیای رنگیم به سیاه و سفید تغییر رنگ داده انگار هیچ غذایی دیگه مزه نداره و از خوردنش لذت نمیبری.

از روی عصبانیت پیامی به مبینا فرستادم

+ تو موفق شدی
چند دقیقه بعد جواب پیام رو داد
مبینا : منظورت چیه
- مسعود یه آدم معمولی شد
مبینا : خوشحالم براتون مطمئنم اینجوری بهتر پیش میره
- مطمئن نباش

...Where stories live. Discover now